تبخاله دمیدن
[تَ لَ / لِ دَ دَ] (مص مرکب) تبخاله افتادن. تبخاله برآوردن. تبخاله زدن :
پنداری تبخالهء خردک بدمیده ست
بر گرد عقیقین(1) دو لب دلبر عیار.منوچهری.
با که سرگرم سخن گشت که تبخاله دمید
بر لب او ستم از شعلهء آواز خود است.
خان آرزو (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیب های این دو کلمه شود.
(1) - در نسخهء چ دبیرسیاقی ص36: عقیق.
پنداری تبخالهء خردک بدمیده ست
بر گرد عقیقین(1) دو لب دلبر عیار.منوچهری.
با که سرگرم سخن گشت که تبخاله دمید
بر لب او ستم از شعلهء آواز خود است.
خان آرزو (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیب های این دو کلمه شود.
(1) - در نسخهء چ دبیرسیاقی ص36: عقیق.