تاسه
[سَ / سِ] (اِ) اندوه و ملالت. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندوه. (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص440). تلواسه. محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: گورانی «تاسه»(1)انتظار آمیخته با بیقراری. گیلکی «تاسیان»(2)اندوه در نتیجهء سفر عزیزی :
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم(3) بوره بوین(4).
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه(5) بر سر آبیم و تیره از سر آب(6).
سوزنی (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.انوری.
||اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه :
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.عنصری.
خواجه در کاسهء خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
||فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء). افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا بنقل از رسالهء حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه : و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد [شراب انگوری ناگواریده اندر معده]منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه و تلواسه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامهء منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء). ||میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر «بیار» و «ویار» گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء). ||اشتیاق به شهر و کشور(7) یا شخصی بهنگام غربت :طعن زدند و گفتند: «اشتیاق الرجل الی بلده و مولده». محمد را تاسهء مکه میباشد که شهر و مولد او است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود. ||مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء). ||صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء). ||پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حَشْی. رَبْوْ. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود :و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بهمهء معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن و سایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود.
(1) - tasa.
(2) - tasyan. (3) - آنندراج و انجمن آرا: دارم.
(4) - یعنی بی تو هزاران غم و اندوه دارم بیا و ببین.
(5) - ظ: خاشه.
(6) - آب از سر تیره است، مثل است، بمعنی خلل و نقص از مرتبتی بالا. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص2). مؤلفان آنندراج و انجمن آرای ناصری این بیت سوزنی را بدین گونه ضبط کرده اند:
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و میزبان سراب.
و در فرهنگ جهانگیری و فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا بدین گونه:
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره بان سراب.
(7) - Mal du pays. Nostalgie.
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم(3) بوره بوین(4).
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه(5) بر سر آبیم و تیره از سر آب(6).
سوزنی (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.انوری.
||اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه :
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.عنصری.
خواجه در کاسهء خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
||فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء). افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا بنقل از رسالهء حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه : و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد [شراب انگوری ناگواریده اندر معده]منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه و تلواسه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامهء منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء). ||میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر «بیار» و «ویار» گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء). ||اشتیاق به شهر و کشور(7) یا شخصی بهنگام غربت :طعن زدند و گفتند: «اشتیاق الرجل الی بلده و مولده». محمد را تاسهء مکه میباشد که شهر و مولد او است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود. ||مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء). ||صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء). ||پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حَشْی. رَبْوْ. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود :و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بهمهء معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن و سایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود.
(1) - tasa.
(2) - tasyan. (3) - آنندراج و انجمن آرا: دارم.
(4) - یعنی بی تو هزاران غم و اندوه دارم بیا و ببین.
(5) - ظ: خاشه.
(6) - آب از سر تیره است، مثل است، بمعنی خلل و نقص از مرتبتی بالا. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص2). مؤلفان آنندراج و انجمن آرای ناصری این بیت سوزنی را بدین گونه ضبط کرده اند:
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و میزبان سراب.
و در فرهنگ جهانگیری و فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا بدین گونه:
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره بان سراب.
(7) - Mal du pays. Nostalgie.