پیوستن
[پَ / پِ وَ تَ] (مص) مقابل گسیختن. متصل کردن. اتصال دادن. وصل. (دهار) (تاج المصادر). وصیله؛ بهم آوردن. ترصیص؛ بهم کردن. (دهار). الحاق کردن . منضم ساختن. رجوع به پیوندیدن شود :یکروز بهرام با سپاه عرب و منذر بصید شده بود. از دور گوری دید که در آن بیابان همی دوید، بهرام آهنگ او کرد، منذر با همهء سپاه از پس او برفت و بهرام کمان به زه داشت و تیری بپیوست... (ترجمهء طبری بلعمی).
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه در هم شکست.
فردوسی.
وگرم بکْشی بر کشتن تو خندم
من بچرخشت(1) تن خویش بپیوندم.
منوچهری.
خدنگ چار پر بر باره پیوست
چو برقی تیز رو بگشادش از دست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به مهر اندر مپیوند آشنائی
مبر بر من گمان بیوفائی.(ویس ورامین).
مانک.... بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص123). نخست خطبه خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست، آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. (تاریخ بیهقی).
بدو داد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش.اسدی.
بنگر پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر بگسستی آنچه گفتت بگسل.
ناصرخسرو.
اکنون وقت آمد که باز گردی و رخت دربندی و روح خود با روح پدر خود پیوندی. (قصص الانبیاء ص86).
دل اندر بند جان نتوان بوصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان بدرگاه خدا رفتن.
خاقانی.
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند.خاقانی.
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست.نظامی.
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگ بگسسته را.مولوی.
جان خود را که در جهان بستی
بزر و سیم و خانه پیوستی.؟
در حال صاعقه و بارانی آمد که تیر در کمان نتوانستند پیوست. (تاریخ طبرستان). عصب؛ پیوستن و ضمیمه کردن. (منتهی الارب). || افزودن. ملحق کردن : گفت من چیز دیگر بر این پیوندم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101). || واصل شدن. متصل شدن. درآمدن در. (مقابل گسستن). اتصال یافتن. بهم شدن. (آنندراج). ملحق شدن. الحاق به. لحوق به. لحق به. واصل گشتن. وِصال (دهار) :
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
امیر دیگر روز... بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص347). بکتگین و پیری آخر سالار بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص352). و ما در دل کرده بودیم که اگر به امیر قصدی باشد شری بپا کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند. (تاریخ بیهقی ص128). آواز به آواز دیگر بوقها پیوست. (تاریخ بیهقی ص378). بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد آن کارها. (تاریخ بیهقی ص398). هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند بدانکه هارون به مرو آید و پسران علی تکین چغانیان و ترمذ غارت کنند و از آنجا از راه قبادیان به اندخود روند و به هارون پیوندند. (تاریخ بیهقی ص473). گروهی از ایشان بروند و بخداوند خویش پیوندند. (تاریخ بیهقی ص583). تنی چند نیز اگر به علی تکین پیوندند شما را پیش وی قدری نماند. (تاریخ بیهقی ص359). و اولیا و حشم و جمله اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی) . و خلل آن بملک پیوست. (تاریخ بیهقی). و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی به ما پیوست. (تاریخ بیهقی). از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزمشاه به آموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تکین رفت. (تاریخ بیهقی). پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی). در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنهء... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی). البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و به شحنهء خداوند پیوستندی تا شر آن مفسدان بنیروی خدای عزوجل کفایت کردندی. (تاریخ بیهقی). و بدین پیوست امیر یوسف از هواداری امیر محمد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود بر آنجانب کشید. (تاریخ بیهقی ص248). از شهر برفت و بباغ عمرولیث فرود آمد... و بونصر محمود حاجب جد خواجه بونصر نوکی که رئیس غزنین است از سوی مادر بدو پیوست. (تاریخ بیهقی ص203). اولیاء و حشم و جملهء اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی ص334). از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل به آن ملک پیوست. (تاریخ بیهقی ص334).
همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره
بکل خویش پیوندد سرانجام هر اجزائی.
ناصرخسرو.
و آن پیغمبر میفرماید بسلام کردن و درود فرستادن پیغمبران و پیوستن با خویشان و از کفر دست بداشتن. (قصص الانبیاء ص227). موسی از صلب پدر برحم مادر پیوست. (قصص الانبیاء ص 90). منجمان گفتند قضا کرد آنچه کرد و آن فرزند به رحم مادر پیوست. (قصص الانبیاء ص90). اپرویز ایشان را زینهار داد و بخدمت پیوستند و در حق ایشان کرامتها فرمود. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص103). و بندویه با چند بزرگان دیگر بوی پیوستند با چهل هزار مرد و از پارس و عراق و خراسان لشکر پیوستن گرفتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص102).
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقهء ظلم جدا شد.
مسعودسعد.
نیکوئی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب سعد که بتقدیر ایزد تعالی بمردم پیوندد. (نوروزنامه). و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید بتقدیر و ارادت باری تعالی و بشخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد. (نوروزنامه). و رود... بخلیج طبرستان پیوندد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شنیدند که بومسلم روی بدو داد همه را سلاح بستد و بازداشت تا بسپاه بومسلم نپیوندند. (مجمل التواریخ و القصص). گر امضای رأی ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم. (کلیله و دمنه). چون بمقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد. (کلیله و دمنه). از بدان ببریدم و بنیکان پیوستم. (کلیله و دمنه). آبی که اصل آفرینش فرزند است چون به رحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه). از هم کوفتن ایشان (متقارعین) هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود. (چهار مقالهء نظامی). در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و بحضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). بحضرت سلطان پیوست و در خدمت او مکان معمور و محل مرموق یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص380). صواب آن شناسم که هر دو برادر حرکت کنید و به هم پیوندید. (ترجمهء تاریخ یمینی). ابوعلی از جرجان برفت و فایق را در مقدمه براه اسفراین بفرستاد، بحدود نیشابور به هم پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد.
؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی).
دل که با بار غمت پیوست هست
مویی از کوه گران آویخته.خاقانی.
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم.
خاقانی.
ز من گسستی و با دیگران بپیوستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی.
خاقانی.
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قوی تر گیرند.خاقانی.
الف بین که او اول حرفهاست
چو پیوست خواهد به آخر نشیند.خاقانی.
بتر از خلق بدی ز آنکه بطبع
در بدی سفله تر از خود پیوست.خاقانی.
بسلطانی بتاج و تخت پیوست
بجای ارسلان برتخت بنشست.نظامی.
دو دوست قدر شناسند حق صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند.سعدی.
بعد از آن با برادرش پیوست
مهر ازین برگرفت و در آن بست.سعدی.
یقین است که فراغت به فاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد.سعدی.
بقول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی؟
سعدی.
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی
تو زیبائی بنامیزد چرا با ما نپیوندی؟
سعدی.
خرم تن آنکه با تو پیوندد
وان حلقه که در میان ایشانی.سعدی.
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر بشهر تو برعاشقان نبخشایند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 452).
طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد مرافقت بستند. (گلستان).
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش ازین طاقت نمانده ست آرزومندی.
سعدی.
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنان بودت که خود با ما نپیوندی.
سعدی.
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگر بار که بیند که بما پیوندند.سعدی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
کسی کو آزمود آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست.اوحدی.
چو پیوندی و آنگاه آزمائی
ز حسرت دست خود بسیار سائی.اوحدی.
بگسل از خویش بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
تلاحم؛ جوش خوردن. با هم پیوستن. تواصل؛ با یکدیگر پیوستن. (زوزنی). سرد؛ زره پیوستن. (تاج المصادر بیهقی). تتنن؛ دوستان را گذاشته با اغیار پیوستن. (منتهی الارب). || وصول. رسیدن. واصل شدن. واصل گشتن :
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست از هر سوئی باژ و ساو.فردوسی.
نوفل چو بملک خویش پیوست
با همنفسان خویش بنشست.نظامی.
|| نظم کردن. به رشته کشیدن :
که این نامهء شهریاران پیش
بپیوندم از خوب گفتار خویش.دقیقی.
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهء باستان.فردوسی.
بپیوندم و باغ بی خو کنم
سخنهای شاهنشهان نو کنم.فردوسی.
بپیوندم این عهد نوشیروان
بپیروزی شهریار جهان.فردوسی.
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفتهء باستان.فردوسی.
اگر چه نپیوست جز اندکی
ز بزم و ز رزم از هزاران یکی.
فردوسی.
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی.فردوسی.
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم بگیتی بپای
بپیوندم اندر خور طبع خویش
نشاید سخن گفتن از طبع بیش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپیوست چونان که طبعش نمود
که آن خدمتی سخت شایسته بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- پیوستن آفرین یا دعا یا نیکوئی یا معذرت -یا تکبیر؛ آفرین یا دعا یا نکوئی به تقدیم رساندن: و حاجب بزرگ عبداللهطاهر بیش از همه او را [ فضل بن ربیع را ] تبجیل و مراعات و معذرت پیوست. (تاریخ بیهقی) . هم از طریقت و هم از بیان من تعجبها نمود و محمدتها پیوست. (تاریخ بیهقی). چو بنشست از امیرالمؤمنین سلام برسانید و دعای نیکو پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص43). او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی) . چو پیش قابوس آمد گفت انت ابوعلی گفت نعم ایها الملک المعظم. قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابوعلی را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگی ها پیوست و نیکو پرسید. (چهار مقاله). مرد چون این جوابها بشنید بر وی آفرین پیوست. (سندبادنامه ص95). نقل است که هر گه که در نماز خواست ایستاد گفتی بارخدایا بکدام قدم آیم بدرگاه تو و بکدام دیده نگرم بقبلهء تو و بکدام زبان گویم راز تو... چون این بگفتی تکبیر پیوستی. (تذکره الاولیاء عطار).
- پیوستن جشن؛ گرفتن جشن. برپا کردن سور و سرور: و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند. (چهارمقالهء نظامی عروضی چ دکتر معین ص117).
- پیوستن گفتار، سخن، حدیث؛ سخن کردن. آغازیدن کلام. در حدیث آمدن :
بدو گفت نزد دلارام شو
بخوبی بپیوند گفتار نو.فردوسی.
ایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود. (تاریخ بیهقی ص171). در من ننگریست (افشین) و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص171). منجمان بحکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند. (سندبادنامه ص331). تنسیق؛ پیوستن سخن و جز آن. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن نسل؛ زاد و رود یافتن؛ فرزند و تبار پدید آمدن : از آن طاووسان... شش جفت برده آمد و فرمود تا آنرا در باغ... خایه و بچه کردند و به هرات از ایشان نسل پیوست. (تاریخ بیهقی). بسیاری متفرق شدند در بلاد اسلام و بهر شهر و جایگاه ایشان را نسل پیوست. (مجمل التواریخ و القصص). و آنجا [در تهامه] عقب و نسلشان پیوست. (مجمل التواریخ و القصص). خدای تعالی همه را زنده کرد و بشهر بازآمدند و نسلشان پیوست و کسی را که بوی اندام ناخوش باشد از آن نسل گویند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| به زنی دادن. عقد. مواصلت. تواصل :
مر او را بپیوست با شاه نو
نشاند از برگاه چون ماه نو.فردوسی.
و گر دختر آید به هنگام بوس
بپیوند با کودک فیلقوس.فردوسی.
|| آمیختن. یار شدن. آمیزش کردن :
گویند نخستین سخن از نامهء پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی.
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.ناصرخسرو.
طلب کردم ز دانائی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند.سعدی.
|| برقرار ساختن. برقرار کردن : احمد گفت کار از این درجه گذشته است صواب آن است که من پیوسته ام. (تاریخ بیهقی ص355). || وقوع یافتن. واقع شدن. حادث شدن. پیش آمدن. رسیدن. || مباضعت کردن. نزدیکی کردن :
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو او پست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- پیوستن مهر؛ ورزیدن مهر، از در دوستی درآمدن. دوستی و مهر نمودن :
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر.فردوسی.
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش بفراق مبتلا کن.سعدی.
بحق مهر و وفایی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
- پیوستن وصال؛ آشنا شدن. مصاحب گردیدن :
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال.سعدی.
|| آغاز کردن. شروع کردن : و شهر عیاران گرفتند و حرب و تعصب پیوستند و در پارس غارت کردند. (تاریخ سیستان).
- باز پیوستن؛ دوباره ملحق ساختن، از نو متصل کردن، دگر باره الحاق کردن :
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را بشیرین باز پیوست.نظامی.
اگر لب تلخی ملکش فروبست
پس از تلخی بشیرین باز پیوست.نظامی.
ز حد گذشت جدائی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که باز پیوندی.سعدی.
- به هم پیوستن؛ متصل کردن :
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون.نظامی.
-پیوستن ابر یا گرد؛ برآمدن آن :
بپیوست گردی چو ابر سیاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه.
فردوسی.
بپیوست ابری ز دریای زنگ
از آن ابر بر ما ببارید سنگ.فردوسی.
-پیوستن بخدمت؛ بخدمت درآمدن. فرمانبری کردن. و نیز رجوع به شواهد قبل شود.
- پیوستن جنگ؛ آغاز کردن جنگ. درانداختن پیکار. درگرفتن رزم. آغاز شدن پیکار. مشتعل شدن نائرهء جنگ :
بپیوست جنگی کز آن سان نشان
ندادند گردان و گردنکشان.فردوسی.
-پیوستن چیزی؛ آغازیدن آن. در آمدن در آن : و اگر در این باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما را نگاهدارند و آن حدیث را بر جانب ما افکنند، تو حصیری نیز ازین باب چیزی می پیوند. (تاریخ بیهقی ص213).
-پیوستن خلل؛ رسیدن خلل. رجوع به شواهد قبل شود.
- پیوستن در چیزی؛ ملحق شدن بدان. یار شدن با آن : چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط آن تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه).
-پیوستن صلح؛ برقرار کردن صلح. سازش پدید آوردن :
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
- پیوستن عهد؛ مقابل گسستن عهد. بستن پیمان : بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر. (تاریخ بیهقی ص215). و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن فساد؛ فتنه و آشوب و فساد انگیختن: او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی ص350).
- پیوستن قصد بر کسی؛ آهنگ ایذاء او کردن :
و چون دیگری براو قصدی پیوندد از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن. (سندبادنامه ص324).
- پیوستن کاری؛ کردن آن :
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار.فردوسی.
سزد از عاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ... که آنچه به اول رفته از بندگان تجاوز فرمایند که اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند، اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی نگاهداشتند. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن مروارید؛ نظم لؤلؤ.
- پیوستن مقاومت؛ پایداری کردن :
و اگر شجاع نبودی هیچکس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی. (سند بادنامه ص321).
- جنگ پیوستن؛ جنگ کردن. جنگ درگرفتن : و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره که از آن سخت تر نباشد. (تاریخ بیهقی). روز پنجم از هر دوجانب جنگی سخت تر پیوستند. (تاریخ بیهقی) . چیزی نپایست تا لشکر دررسد و با اینمقدار مردم جنگ پیوست. (تاریخ بیهقی). بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ را می پیوند. (تاریخ بیهقی ص585).
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست پیش.سعدی.
(1) - ن ل: من چو جرجیس.
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه در هم شکست.
فردوسی.
وگرم بکْشی بر کشتن تو خندم
من بچرخشت(1) تن خویش بپیوندم.
منوچهری.
خدنگ چار پر بر باره پیوست
چو برقی تیز رو بگشادش از دست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به مهر اندر مپیوند آشنائی
مبر بر من گمان بیوفائی.(ویس ورامین).
مانک.... بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص123). نخست خطبه خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست، آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. (تاریخ بیهقی).
بدو داد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش.اسدی.
بنگر پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر بگسستی آنچه گفتت بگسل.
ناصرخسرو.
اکنون وقت آمد که باز گردی و رخت دربندی و روح خود با روح پدر خود پیوندی. (قصص الانبیاء ص86).
دل اندر بند جان نتوان بوصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان بدرگاه خدا رفتن.
خاقانی.
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند.خاقانی.
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست.نظامی.
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگ بگسسته را.مولوی.
جان خود را که در جهان بستی
بزر و سیم و خانه پیوستی.؟
در حال صاعقه و بارانی آمد که تیر در کمان نتوانستند پیوست. (تاریخ طبرستان). عصب؛ پیوستن و ضمیمه کردن. (منتهی الارب). || افزودن. ملحق کردن : گفت من چیز دیگر بر این پیوندم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101). || واصل شدن. متصل شدن. درآمدن در. (مقابل گسستن). اتصال یافتن. بهم شدن. (آنندراج). ملحق شدن. الحاق به. لحوق به. لحق به. واصل گشتن. وِصال (دهار) :
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
امیر دیگر روز... بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص347). بکتگین و پیری آخر سالار بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص352). و ما در دل کرده بودیم که اگر به امیر قصدی باشد شری بپا کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند. (تاریخ بیهقی ص128). آواز به آواز دیگر بوقها پیوست. (تاریخ بیهقی ص378). بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد آن کارها. (تاریخ بیهقی ص398). هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند بدانکه هارون به مرو آید و پسران علی تکین چغانیان و ترمذ غارت کنند و از آنجا از راه قبادیان به اندخود روند و به هارون پیوندند. (تاریخ بیهقی ص473). گروهی از ایشان بروند و بخداوند خویش پیوندند. (تاریخ بیهقی ص583). تنی چند نیز اگر به علی تکین پیوندند شما را پیش وی قدری نماند. (تاریخ بیهقی ص359). و اولیا و حشم و جمله اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی) . و خلل آن بملک پیوست. (تاریخ بیهقی). و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی به ما پیوست. (تاریخ بیهقی). از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزمشاه به آموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تکین رفت. (تاریخ بیهقی). پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی). در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنهء... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی). البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و به شحنهء خداوند پیوستندی تا شر آن مفسدان بنیروی خدای عزوجل کفایت کردندی. (تاریخ بیهقی). و بدین پیوست امیر یوسف از هواداری امیر محمد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود بر آنجانب کشید. (تاریخ بیهقی ص248). از شهر برفت و بباغ عمرولیث فرود آمد... و بونصر محمود حاجب جد خواجه بونصر نوکی که رئیس غزنین است از سوی مادر بدو پیوست. (تاریخ بیهقی ص203). اولیاء و حشم و جملهء اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی ص334). از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل به آن ملک پیوست. (تاریخ بیهقی ص334).
همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره
بکل خویش پیوندد سرانجام هر اجزائی.
ناصرخسرو.
و آن پیغمبر میفرماید بسلام کردن و درود فرستادن پیغمبران و پیوستن با خویشان و از کفر دست بداشتن. (قصص الانبیاء ص227). موسی از صلب پدر برحم مادر پیوست. (قصص الانبیاء ص 90). منجمان گفتند قضا کرد آنچه کرد و آن فرزند به رحم مادر پیوست. (قصص الانبیاء ص90). اپرویز ایشان را زینهار داد و بخدمت پیوستند و در حق ایشان کرامتها فرمود. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص103). و بندویه با چند بزرگان دیگر بوی پیوستند با چهل هزار مرد و از پارس و عراق و خراسان لشکر پیوستن گرفتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص102).
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقهء ظلم جدا شد.
مسعودسعد.
نیکوئی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب سعد که بتقدیر ایزد تعالی بمردم پیوندد. (نوروزنامه). و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید بتقدیر و ارادت باری تعالی و بشخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد. (نوروزنامه). و رود... بخلیج طبرستان پیوندد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شنیدند که بومسلم روی بدو داد همه را سلاح بستد و بازداشت تا بسپاه بومسلم نپیوندند. (مجمل التواریخ و القصص). گر امضای رأی ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم. (کلیله و دمنه). چون بمقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد. (کلیله و دمنه). از بدان ببریدم و بنیکان پیوستم. (کلیله و دمنه). آبی که اصل آفرینش فرزند است چون به رحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه). از هم کوفتن ایشان (متقارعین) هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود. (چهار مقالهء نظامی). در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و بحضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). بحضرت سلطان پیوست و در خدمت او مکان معمور و محل مرموق یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص380). صواب آن شناسم که هر دو برادر حرکت کنید و به هم پیوندید. (ترجمهء تاریخ یمینی). ابوعلی از جرجان برفت و فایق را در مقدمه براه اسفراین بفرستاد، بحدود نیشابور به هم پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد.
؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی).
دل که با بار غمت پیوست هست
مویی از کوه گران آویخته.خاقانی.
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم.
خاقانی.
ز من گسستی و با دیگران بپیوستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی.
خاقانی.
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قوی تر گیرند.خاقانی.
الف بین که او اول حرفهاست
چو پیوست خواهد به آخر نشیند.خاقانی.
بتر از خلق بدی ز آنکه بطبع
در بدی سفله تر از خود پیوست.خاقانی.
بسلطانی بتاج و تخت پیوست
بجای ارسلان برتخت بنشست.نظامی.
دو دوست قدر شناسند حق صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند.سعدی.
بعد از آن با برادرش پیوست
مهر ازین برگرفت و در آن بست.سعدی.
یقین است که فراغت به فاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد.سعدی.
بقول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی؟
سعدی.
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی
تو زیبائی بنامیزد چرا با ما نپیوندی؟
سعدی.
خرم تن آنکه با تو پیوندد
وان حلقه که در میان ایشانی.سعدی.
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر بشهر تو برعاشقان نبخشایند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 452).
طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد مرافقت بستند. (گلستان).
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش ازین طاقت نمانده ست آرزومندی.
سعدی.
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنان بودت که خود با ما نپیوندی.
سعدی.
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگر بار که بیند که بما پیوندند.سعدی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
کسی کو آزمود آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست.اوحدی.
چو پیوندی و آنگاه آزمائی
ز حسرت دست خود بسیار سائی.اوحدی.
بگسل از خویش بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
تلاحم؛ جوش خوردن. با هم پیوستن. تواصل؛ با یکدیگر پیوستن. (زوزنی). سرد؛ زره پیوستن. (تاج المصادر بیهقی). تتنن؛ دوستان را گذاشته با اغیار پیوستن. (منتهی الارب). || وصول. رسیدن. واصل شدن. واصل گشتن :
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست از هر سوئی باژ و ساو.فردوسی.
نوفل چو بملک خویش پیوست
با همنفسان خویش بنشست.نظامی.
|| نظم کردن. به رشته کشیدن :
که این نامهء شهریاران پیش
بپیوندم از خوب گفتار خویش.دقیقی.
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهء باستان.فردوسی.
بپیوندم و باغ بی خو کنم
سخنهای شاهنشهان نو کنم.فردوسی.
بپیوندم این عهد نوشیروان
بپیروزی شهریار جهان.فردوسی.
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفتهء باستان.فردوسی.
اگر چه نپیوست جز اندکی
ز بزم و ز رزم از هزاران یکی.
فردوسی.
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی.فردوسی.
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم بگیتی بپای
بپیوندم اندر خور طبع خویش
نشاید سخن گفتن از طبع بیش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپیوست چونان که طبعش نمود
که آن خدمتی سخت شایسته بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- پیوستن آفرین یا دعا یا نیکوئی یا معذرت -یا تکبیر؛ آفرین یا دعا یا نکوئی به تقدیم رساندن: و حاجب بزرگ عبداللهطاهر بیش از همه او را [ فضل بن ربیع را ] تبجیل و مراعات و معذرت پیوست. (تاریخ بیهقی) . هم از طریقت و هم از بیان من تعجبها نمود و محمدتها پیوست. (تاریخ بیهقی). چو بنشست از امیرالمؤمنین سلام برسانید و دعای نیکو پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص43). او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی) . چو پیش قابوس آمد گفت انت ابوعلی گفت نعم ایها الملک المعظم. قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابوعلی را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگی ها پیوست و نیکو پرسید. (چهار مقاله). مرد چون این جوابها بشنید بر وی آفرین پیوست. (سندبادنامه ص95). نقل است که هر گه که در نماز خواست ایستاد گفتی بارخدایا بکدام قدم آیم بدرگاه تو و بکدام دیده نگرم بقبلهء تو و بکدام زبان گویم راز تو... چون این بگفتی تکبیر پیوستی. (تذکره الاولیاء عطار).
- پیوستن جشن؛ گرفتن جشن. برپا کردن سور و سرور: و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند. (چهارمقالهء نظامی عروضی چ دکتر معین ص117).
- پیوستن گفتار، سخن، حدیث؛ سخن کردن. آغازیدن کلام. در حدیث آمدن :
بدو گفت نزد دلارام شو
بخوبی بپیوند گفتار نو.فردوسی.
ایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود. (تاریخ بیهقی ص171). در من ننگریست (افشین) و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص171). منجمان بحکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند. (سندبادنامه ص331). تنسیق؛ پیوستن سخن و جز آن. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن نسل؛ زاد و رود یافتن؛ فرزند و تبار پدید آمدن : از آن طاووسان... شش جفت برده آمد و فرمود تا آنرا در باغ... خایه و بچه کردند و به هرات از ایشان نسل پیوست. (تاریخ بیهقی). بسیاری متفرق شدند در بلاد اسلام و بهر شهر و جایگاه ایشان را نسل پیوست. (مجمل التواریخ و القصص). و آنجا [در تهامه] عقب و نسلشان پیوست. (مجمل التواریخ و القصص). خدای تعالی همه را زنده کرد و بشهر بازآمدند و نسلشان پیوست و کسی را که بوی اندام ناخوش باشد از آن نسل گویند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| به زنی دادن. عقد. مواصلت. تواصل :
مر او را بپیوست با شاه نو
نشاند از برگاه چون ماه نو.فردوسی.
و گر دختر آید به هنگام بوس
بپیوند با کودک فیلقوس.فردوسی.
|| آمیختن. یار شدن. آمیزش کردن :
گویند نخستین سخن از نامهء پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی.
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.ناصرخسرو.
طلب کردم ز دانائی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند.سعدی.
|| برقرار ساختن. برقرار کردن : احمد گفت کار از این درجه گذشته است صواب آن است که من پیوسته ام. (تاریخ بیهقی ص355). || وقوع یافتن. واقع شدن. حادث شدن. پیش آمدن. رسیدن. || مباضعت کردن. نزدیکی کردن :
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو او پست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- پیوستن مهر؛ ورزیدن مهر، از در دوستی درآمدن. دوستی و مهر نمودن :
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر.فردوسی.
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش بفراق مبتلا کن.سعدی.
بحق مهر و وفایی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
- پیوستن وصال؛ آشنا شدن. مصاحب گردیدن :
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال.سعدی.
|| آغاز کردن. شروع کردن : و شهر عیاران گرفتند و حرب و تعصب پیوستند و در پارس غارت کردند. (تاریخ سیستان).
- باز پیوستن؛ دوباره ملحق ساختن، از نو متصل کردن، دگر باره الحاق کردن :
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را بشیرین باز پیوست.نظامی.
اگر لب تلخی ملکش فروبست
پس از تلخی بشیرین باز پیوست.نظامی.
ز حد گذشت جدائی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که باز پیوندی.سعدی.
- به هم پیوستن؛ متصل کردن :
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون.نظامی.
-پیوستن ابر یا گرد؛ برآمدن آن :
بپیوست گردی چو ابر سیاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه.
فردوسی.
بپیوست ابری ز دریای زنگ
از آن ابر بر ما ببارید سنگ.فردوسی.
-پیوستن بخدمت؛ بخدمت درآمدن. فرمانبری کردن. و نیز رجوع به شواهد قبل شود.
- پیوستن جنگ؛ آغاز کردن جنگ. درانداختن پیکار. درگرفتن رزم. آغاز شدن پیکار. مشتعل شدن نائرهء جنگ :
بپیوست جنگی کز آن سان نشان
ندادند گردان و گردنکشان.فردوسی.
-پیوستن چیزی؛ آغازیدن آن. در آمدن در آن : و اگر در این باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما را نگاهدارند و آن حدیث را بر جانب ما افکنند، تو حصیری نیز ازین باب چیزی می پیوند. (تاریخ بیهقی ص213).
-پیوستن خلل؛ رسیدن خلل. رجوع به شواهد قبل شود.
- پیوستن در چیزی؛ ملحق شدن بدان. یار شدن با آن : چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط آن تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه).
-پیوستن صلح؛ برقرار کردن صلح. سازش پدید آوردن :
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
- پیوستن عهد؛ مقابل گسستن عهد. بستن پیمان : بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر. (تاریخ بیهقی ص215). و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن فساد؛ فتنه و آشوب و فساد انگیختن: او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی ص350).
- پیوستن قصد بر کسی؛ آهنگ ایذاء او کردن :
و چون دیگری براو قصدی پیوندد از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن. (سندبادنامه ص324).
- پیوستن کاری؛ کردن آن :
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار.فردوسی.
سزد از عاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ... که آنچه به اول رفته از بندگان تجاوز فرمایند که اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند، اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی نگاهداشتند. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن مروارید؛ نظم لؤلؤ.
- پیوستن مقاومت؛ پایداری کردن :
و اگر شجاع نبودی هیچکس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی. (سند بادنامه ص321).
- جنگ پیوستن؛ جنگ کردن. جنگ درگرفتن : و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره که از آن سخت تر نباشد. (تاریخ بیهقی). روز پنجم از هر دوجانب جنگی سخت تر پیوستند. (تاریخ بیهقی) . چیزی نپایست تا لشکر دررسد و با اینمقدار مردم جنگ پیوست. (تاریخ بیهقی). بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ را می پیوند. (تاریخ بیهقی ص585).
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست پیش.سعدی.
(1) - ن ل: من چو جرجیس.