پیغوله
[پَ /پِ لَ / لِ] (اِ) پیغله. بیغله. بیغوله. کنج و گوشهء خانه. (برهان). زاویه :
پنج قلاشیم در پیغوله ای
با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردم خوار گویی خصم ماست
تا چو برخیزیم بر هر شش زند.
انوری (در طلب شراب).
ای که در دل جای داری بر سر و چشمم نشین
کاندرین پیغوله ترسم تنگ باشد جای تو.
خاقانی.
به پیغولهء غارها جای گیر.نظامی.
ز هیبت به پیغوله ای در گریخت.سعدی.
همه هستی خود به یکسو کنم
به پیغولهء نیستی خو کنم.امیرخسرو.
چو میدانی که این منزل اقامت را نمی شاید
علم بر ملک باقی زن ازین پیغولهء فانی.
خواجو.
پیغوله به پیغوله نوردیدم و رفتم
این بادیه را قافله سالار جنون بود.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| کنج و گوشهء چشم. (آنندراج). || بیراهه که نقیض راه باشد. رجوع به بیغوله در همهء معانی شود.
پنج قلاشیم در پیغوله ای
با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردم خوار گویی خصم ماست
تا چو برخیزیم بر هر شش زند.
انوری (در طلب شراب).
ای که در دل جای داری بر سر و چشمم نشین
کاندرین پیغوله ترسم تنگ باشد جای تو.
خاقانی.
به پیغولهء غارها جای گیر.نظامی.
ز هیبت به پیغوله ای در گریخت.سعدی.
همه هستی خود به یکسو کنم
به پیغولهء نیستی خو کنم.امیرخسرو.
چو میدانی که این منزل اقامت را نمی شاید
علم بر ملک باقی زن ازین پیغولهء فانی.
خواجو.
پیغوله به پیغوله نوردیدم و رفتم
این بادیه را قافله سالار جنون بود.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| کنج و گوشهء چشم. (آنندراج). || بیراهه که نقیض راه باشد. رجوع به بیغوله در همهء معانی شود.