پیشه
[شَ / شِ] (اِ)(1) صنعت. (دستوراللغهء ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقه. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت :
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.فردوسی.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.فردوسی.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی.فردوسی.
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.فردوسی.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی.فردوسی.
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.فردوسی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
صلاح بنده آن است که به پیشهء دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای.اسدی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار.اسدی.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.ناصرخسرو.
هوشنگ... دیوان را قهر کرد و آهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشهء مهتاب شد.نظامی.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.نظامی.
هیچ پیشه راست شد بی آلتی.مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.سعدی.
صنیعه؛ حرفهء مرد و پیشهء آن. (منتهی الارب).
-امثال: ز پیشه بخور، همیشه بخور.
|| شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.رودکی.
پدر گفت یکی روان خواه [ گدا ] بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود از نخست.ابوشکور.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی.فردوسی.
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.فردوسی.
بجز بندگی پیشهء من مباد
جز از راست اندیشهء من مباد.فردوسی.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست.فردوسی.
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست.فردوسی.
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خرد بود و از هر دری پیشه بود.فردوسی.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام.فردوسی.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشهء او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشهء ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص541).
شبیخون بود پیشهء بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان.اسدی.
پیشهء زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری.ناصرخسرو.
پیشهء این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی.
ناصرخسرو.
پیشهء سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی.
ناصرخسرو.
اگر چه پیشهء من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.خاقانی.
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.خاقانی.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندهء خویشت کند.نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.نظامی.
پرده دری پیشهء دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.نظامی.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای.نظامی.
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی.نظامی.
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهء شبرنگ زلفت شبروی.عطار.
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای.مولوی.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.سعدی.
همیشه پیشهء من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.حافظ.
|| عادت. خوی :
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.فردوسی.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن.فردوسی.
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب.ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.سنائی.
- آزپیشه (فردوسی)؛ حریص. طمعکار.
- بدپیشه؛ بدکار :
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد [ گماند؟ ] که اوست.
اسدی.
- بیداد پیشه؛ ظالم. ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون.نظامی.
- پدر پیشه؛ که حرفت پدر دارد.
- پست پیشه؛ دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن).
- تغافل پیشه (آنندراج)؛ آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه؛ ستمگر. جفاکار :
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب.فردوسی.
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.ناصرخسرو.
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت.نظامی.
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه.نظامی.
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.نظامی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.سعدی.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.سعدی.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان درد فرستند و دوا نیز کنند.سعدی.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.سعدی.
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان).
- جورپیشه؛ جفا پیشه. ستمکار.
- خردپیشه؛ عاقل. خردمند :
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.ناصرخسرو.
-دبیرپیشه؛ صاحب شغل دبیری : من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامهء ناصرخسرو ص2).
- دردپیشه (آنندراج)؛ صاحب درد.
- دغاپیشه؛ ناراست. مقابل راست پیشه:
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده.مولوی.
- راحت پیشه.؛ (آنندراج)؛ راحت طلب.
- راست پیشه.؛ (فردوسی)؛ مقابل دغاپیشه.
- زراعت پیشه؛ برزگر. زارع. کشتکار.
- زشت پیشه؛بدپیشه.
- ستم پیشه؛ ستمکار. بیدادگر :
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- سخاپیشه؛ بخشنده. کرم پیشه.
- سخن پیشه؛ سخنور :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش(2).
ناصرخسرو.
- سفرپیشه؛ که همه وقت در سفر باشد :
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام.
شاه داعی شیرازی.
- شاگردپیشه.؛ (آنندراج)؛ آنکه شاگردی کند.
- طمع پیشه؛ آزپیشه. طمعکار.
- عاشق پیشه؛ شیفته.
- عزب پیشه؛ آنکه عزب باشد. غیرمتأهل:
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.نظامی.
- عمل پیشگی؛ داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوهء عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمهء نزهه القلوب حمدالله مستوفی).
- عمل پیشه؛ عامل.
- عیار پیشه؛ جوانمرد.
- فسادپیشه؛ مفسد.
- قناعت پیشه؛ قانع. خرسند.
- قهرپیشه؛ قهار :
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.خاقانی.
- کرم پیشه؛ بخشنده. سخاپیشه :
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان.سعدی.
-کهن پیشه؛ دارای قدمت صنعت :
کهن پیشگان را مکن پیروی.نظامی.
-گداپیشه؛ متکدی :
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.سعدی.
-نارواپیشه؛ دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین).
- ناسزا پیشه؛ دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله).
- نغزپیشه؛ دارای پیشهء خوب. مقابل زشت پیشه :
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانهء خرما را.ناصرخسرو.
-وفاپیشه؛ باوفا.
- هجاپیشه؛ هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه؛ ذوفنون.
- هم پیشه؛ همکار.
- همه پیشه؛ ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف.
- هنرپیشه؛ هنرمند :
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه اسکافی.
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.ناصرخسرو.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
ناصرخسرو.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.نظامی.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام.سعدی.
-هوس پیشه (آنندراج)؛ بلهوس.
.
(فرانسوی)
(1) - Metier (2) - اصل: ز اقوالش.
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.فردوسی.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.فردوسی.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی.فردوسی.
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.فردوسی.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی.فردوسی.
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.فردوسی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
صلاح بنده آن است که به پیشهء دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای.اسدی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار.اسدی.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.ناصرخسرو.
هوشنگ... دیوان را قهر کرد و آهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشهء مهتاب شد.نظامی.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.نظامی.
هیچ پیشه راست شد بی آلتی.مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.سعدی.
صنیعه؛ حرفهء مرد و پیشهء آن. (منتهی الارب).
-امثال: ز پیشه بخور، همیشه بخور.
|| شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.رودکی.
پدر گفت یکی روان خواه [ گدا ] بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود از نخست.ابوشکور.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی.فردوسی.
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.فردوسی.
بجز بندگی پیشهء من مباد
جز از راست اندیشهء من مباد.فردوسی.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست.فردوسی.
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست.فردوسی.
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خرد بود و از هر دری پیشه بود.فردوسی.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام.فردوسی.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشهء او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشهء ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص541).
شبیخون بود پیشهء بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان.اسدی.
پیشهء زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری.ناصرخسرو.
پیشهء این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی.
ناصرخسرو.
پیشهء سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی.
ناصرخسرو.
اگر چه پیشهء من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.خاقانی.
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.خاقانی.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندهء خویشت کند.نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.نظامی.
پرده دری پیشهء دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.نظامی.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای.نظامی.
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی.نظامی.
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهء شبرنگ زلفت شبروی.عطار.
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای.مولوی.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.سعدی.
همیشه پیشهء من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.حافظ.
|| عادت. خوی :
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.فردوسی.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن.فردوسی.
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب.ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.سنائی.
- آزپیشه (فردوسی)؛ حریص. طمعکار.
- بدپیشه؛ بدکار :
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد [ گماند؟ ] که اوست.
اسدی.
- بیداد پیشه؛ ظالم. ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون.نظامی.
- پدر پیشه؛ که حرفت پدر دارد.
- پست پیشه؛ دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن).
- تغافل پیشه (آنندراج)؛ آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه؛ ستمگر. جفاکار :
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب.فردوسی.
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.ناصرخسرو.
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت.نظامی.
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه.نظامی.
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.نظامی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.سعدی.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.سعدی.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان درد فرستند و دوا نیز کنند.سعدی.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.سعدی.
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان).
- جورپیشه؛ جفا پیشه. ستمکار.
- خردپیشه؛ عاقل. خردمند :
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.ناصرخسرو.
-دبیرپیشه؛ صاحب شغل دبیری : من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامهء ناصرخسرو ص2).
- دردپیشه (آنندراج)؛ صاحب درد.
- دغاپیشه؛ ناراست. مقابل راست پیشه:
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده.مولوی.
- راحت پیشه.؛ (آنندراج)؛ راحت طلب.
- راست پیشه.؛ (فردوسی)؛ مقابل دغاپیشه.
- زراعت پیشه؛ برزگر. زارع. کشتکار.
- زشت پیشه؛بدپیشه.
- ستم پیشه؛ ستمکار. بیدادگر :
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- سخاپیشه؛ بخشنده. کرم پیشه.
- سخن پیشه؛ سخنور :
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش(2).
ناصرخسرو.
- سفرپیشه؛ که همه وقت در سفر باشد :
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام.
شاه داعی شیرازی.
- شاگردپیشه.؛ (آنندراج)؛ آنکه شاگردی کند.
- طمع پیشه؛ آزپیشه. طمعکار.
- عاشق پیشه؛ شیفته.
- عزب پیشه؛ آنکه عزب باشد. غیرمتأهل:
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.نظامی.
- عمل پیشگی؛ داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوهء عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمهء نزهه القلوب حمدالله مستوفی).
- عمل پیشه؛ عامل.
- عیار پیشه؛ جوانمرد.
- فسادپیشه؛ مفسد.
- قناعت پیشه؛ قانع. خرسند.
- قهرپیشه؛ قهار :
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.خاقانی.
- کرم پیشه؛ بخشنده. سخاپیشه :
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان.سعدی.
-کهن پیشه؛ دارای قدمت صنعت :
کهن پیشگان را مکن پیروی.نظامی.
-گداپیشه؛ متکدی :
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.سعدی.
-نارواپیشه؛ دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین).
- ناسزا پیشه؛ دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله).
- نغزپیشه؛ دارای پیشهء خوب. مقابل زشت پیشه :
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانهء خرما را.ناصرخسرو.
-وفاپیشه؛ باوفا.
- هجاپیشه؛ هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه؛ ذوفنون.
- هم پیشه؛ همکار.
- همه پیشه؛ ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف.
- هنرپیشه؛ هنرمند :
مرد هنرپیشه خود نباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه اسکافی.
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.ناصرخسرو.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
ناصرخسرو.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.نظامی.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام.سعدی.
-هوس پیشه (آنندراج)؛ بلهوس.
.
(فرانسوی)
(1) - Metier (2) - اصل: ز اقوالش.