پی

معنی پی
(اِ) مخفف پیه. (صحاح الفرس). مخفف پیه که در چراغ سوزند و شمع نیز سازند. (برهان). شحم. په. وزد:
سوس پرورده پی بگداخته
خوب درمانی زنان را ساخته.
رودکی.
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای(1) روسپی.خجسته.
سختیان را گرچه یکمن پی دهد شوره دهد
و اندکی(2) چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
با تو کجا بس بود خصم تو کاندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چرب تر.
عمادی شهریاری.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ) کرّت. نوبت. بار. دفعه(1). مرتبه. راه. دست. مرّه: چند پی؛ چند مرتبه و بار. (برهان):
ای دلبری که قرطهء زنگاردار گل
از رشک چهرهءتو قباشد هزار پی.
شمس طبسی.
ای خداوندی که با تأیید عشقت مشتری
هر زمان صد پی بذات تو تبرک میکند.
سیف اسفرنگ.
بگذار این سخن که به راز طاق او عقول
در پای اوفتند زمانی هزار پی.
سیف اسفرنگ.
خیز و گلگشت چمن کن که بمانده ست براه
چشم نرگس که تو یک پی بخرامی بر وی.
میرخسرو.
فرضشان آش پنج پی خوردن
وتروسنت قدح تهی کردن.اوحدی.
ملازمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من بجناب یکان یکان برسان.
سلمان ساوجی.
مرکب عزم تو از هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همانجا روی مالد بر جبین(2).
سلمان ساوجی.
کاتبی صد پی گریبان چاک کردی در فراق
دامنش بگذار از کف چونکه دیر آمد بدست.
کاتبی.
ط پی.
[پَ / پِ] (اِ) عصب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). (غالباً با رگ استعمال شود). رشته مانندی سخت که در بدن آدمی و حیوان برای آسانی حرکت اعضاء خلق شده است. چیزی سپید و نرم در پیچیدن و سخت در گسستن که در بدن حیوانات بهم میرسد و آن را در عربی عصب نامند. (غیاث). ریشه. (در رگ و ریشه، رگ و پی). عضله، عضیله. (منتهی الارب). رشتهء سفید و سخت پراکنده در تمامی اندام آدمی و حیوان که بمغز منتهی شود و وسیلهء ارتباط مغز و عضو باشد. رجوع به عصب شود. فتر. (منتهی الارب):
که دشنام او ویژه دشنام ماست
که او از پی و خون واندام ماست.فردوسی.
همه مهرهء پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش.فردوسی.
بدرد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب.فردوسی.
همه رودگانیش سوراخ کرد
بمغز و به پی راه گستاخ کرد.فردوسی.
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.
منوچهری.
هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.
ناصرخسرو.
آنکه شریفست همچو دون، نه بترکیب
از رگ و مویست و استخوان و پی و خون.
ناصرخسرو.
آنگاه هفتاد و سه پارهء آن استخوانها را در یکدیگر مسمار کردم و آن هفتاد و سه پاره را مجوف گردانیدم. (قصص الانبیاء ص11).
غضروف چیزیست نرم تر از استخوان و سخت تر از پی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد، و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
چون کمان خدمت تو خواهم کرد
تا ترا پی بر استخوان باشد.
در پی اژدهای رایت تو
مار افعی شود عدو را پی.ظهیر.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.نظامی.
نجوید جان از آن قالب جدائی
که باشد خون جامش در رگ و پی.حافظ.
مهر جانان ز دل برون نتوان
که چو جان جا گرفته در رگ و پی.یغما.
عصب؛ پی مفاصل. علد؛ پی گردن. عثلول؛ پی گردن اسپ که بر آن یال روید. فار؛ پی مردم. خصیله؛ هر پی که با گوشت درشت باشد. عجایه، عجاوه؛ پی هر چه باشد. (منتهی الارب). ط ||استخوان مانندی نرم و برنگ زرد و شفاف در تن حیوان. ||(پی در پا) وتر. وتر ارغوب. رگی زهی که بر پشت پاشنه است، میان پاشنه و ساق پای. قسمت غضروفی بالای پاشنهء پا:
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت بر رخ همه خون و خوی.
فردوسی.
بنزدیک دژ بیژن اندررسید
بزخمی پی بارهء او برید.فردوسی.
ساق چون پولاد پی همچون کمان رگ همچو زه
سم چو الماس و دلش چون آهن و تن همچو سنگ.
منوچهری.
سپاهیان رنج عوام می نمودند... روزی مردمان شهر بتظلم آمدند. شاه بفرمود تا پانصد عوان را پی پا برکشیدند و بیدادیها برداشت. (اسکندرنامهء نسخهء خطی نفیسی). کسی را که پی های پای سست شود برنتواند خاست و یا پیوندهای پا و زانو بگیرد... پای را در میان آب جو بنهد تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). و همهء چهارپایان را بشمشیر پی میبرید. (مجمل التواریخ والقصص).
جاه تست آن ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پی ببرد حیرت و فکرت را پر.
انوری.
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.نظامی.
دو اسبه تا ندواند پی زمانه ببر
ملایم ار نرود گوش روزگار بمال.
شاپور (از آنندراج).
پی کردن اسپی را؛ وتر ارغوب او را بیک زخم بریدن. رجوع به پی کردن و پی بریدن شود. عجایه، عجاوه؛ پی که در آن سر استخوانهای بند دست ستور ترتیب یافته یا پی دست یا پای یا پی باطن سم اسب و گاو. (منتهی الارب). خلع؛ گسستن پی پاشنهء کسی. (منتهی الارب). خالع؛ پیچیدگی پی پاشنه و گسستگی آن. (منتهی الارب). عرقوب؛ پی سطبر پاشنهء مردم. پی پای ستور. (منتهی الارب). دابره؛ پی پاشنهء مردم. (منتهی الارب). اسروع؛ پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب). عقب؛ پی بر کمان پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ط ||(پی در کمان) زه که بر کمان پیچند. چیزی که بر کمان و زین اسپ و بر تیر جایی که پیکان در آن کنند پیچند. (برهان):
پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین بدریا بارست
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان کان کمان آهنست از درون
دگر چوب و توز و پی است از برون.
اسدی (گرشاسبنامه).
سرعان؛ پی هر دو جانب استخوان پشت است بر شکل موی مجتمع، پس آن را از گوشت پاک کنند و از آن زه کمانهای غریبه سازند. جلماق، جرماق؛ پی که بر کمان پیچند. جلز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه. درجله؛ پی پیچیدن بر کمان خود. عقبه؛ پی که از آن زه سازند و ریسمان بافند. جلاز؛ پی پیچیده در اطراف تازیانه و بر کمان و جز آن. جلز؛ پی پیچیدن بر دستهء کارد و غیر آن. (منتهی الارب).
(1) - اصل: گربه پختی توئی. متن تصحیح قیاسی است.
(2) - اصل: زاندکی.
(1) - Fois. (2) - ظ: روی مالید وجبین.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.