پوستین

معنی پوستین
(ص نسبی) منسوب به پوست. جامهء پوستی:
همی پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش.فردوسی.
ط ||(اِ مرکب) پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد. (سندبادنامه چ استانبول ص152).
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش.مولوی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.مولوی.
برهنه من و گربه را پوستین.سعدی.
ط ||جامه ای از پوست کرده. پوستی. جامهء فراخ چون عبائی از پوست آش کردهء گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابرهء این جامه باشد. توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند. پوستین خز. خرقهء خز؛ پوستین سنجاب. خرقهء سنجاب. فرو. (دهار). فروه. شعراء. مزن. خیعل. قشام. قشع. (منتهی الارب):
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمدای بوالبصر درفش.منجیک.
تو نام جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.عنصری.
همی تا سمور است و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاسه کس پوستین.اسدی.
بمیدان دین من همی اسب تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی.
ناصرخسرو.
ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر
تا پوستین بودت یکی بادبان سمور.
ناصرخسرو.
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین.انوری.
سرد نفس بود سگ گرمکین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.نظامی.
خلوت از اغیار باید نی ز یار
پوستین بهر دی آمد نی بهار.مولوی.
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته ست آن ایاز آن را بدست.مولوی.
بنگریدند از یسار و از یمین
چارق بدریده بود و پوستین.مولوی.
و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی. (جهانگشای جوینی).
چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو
آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین
بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم
چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم
تا نباشد از برهء خورشید خاور پوستین.
ابن یمین.
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک.
نظام قاری (دیوان البسه).
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گرز گره بر بن ریشش ناچار.
نظام قاری (دیوان البسه).
اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط
پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار.
نظام قاری (دیوان البسه).
جزر؛ پوستین زنانه. ینم؛ پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه. کبل؛ پوستین کوتاه. افتراء؛ پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن. قشع؛ پوستین کهنه. کبل؛ پوستین بسیار پشم. (منتهی الارب).
ط -امثال:طاز برهنه پوستین چون برکنی.ظمولوی.
طاز گرگ پوستین دوزی نیاید.ظ
طای ایاز آن پوستین را یاد آر.ظمولوی.
طپوستین بهر دی آمد نی بهار.ظمولوی.
طپوستین پاره ای ز دوشمظ (... مثل است این که سر فدای شکم).بهائی.
طتو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی.ظ (گلستان سعدی).
طچه ماند از کار پوستین؟ یک برگه و دو آستین.ظ
طدشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.ظ
سعدی.
طناید از گرگ پوستین دوزی.ظ
طنسازد ز ریکاسه کس پوستین.ظعنصری.
طنکند گرگ پوستین دوزی.ظ
- از برهنه پوستین کندن؛ کار بیهوده کردن:
نی برای آنکه تا سودی کنم
وز برهنه پوستینی برکنم.مولوی.
ط - بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا -رفتن؛ بد او گفتن. غیبت او کردن. او را هجا گفتن. در غیاب او بدی وی گفتن. مرطله. اطالهء لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی. (گلستان).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.سعدی.
اگر پارسایان خلوت نشین
بعیبش فتادند در پوستین.سعدی.
ط - در پوستین خود بودن (و افکندن)؛ قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟):
رئیس امین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی
مکن، پوستین باشگونه مکن
که در پوستین خودم افکنی.انوری.
ترا هر که گوید فلان کس بد است
چنان دان که در پوستین خود است.
سعدی (از بعض لغت نامه ها).
ط - مثل پوستین تابستان؛ چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده:
روئی که چو آتش بزمستان خوش بود
امروز چو پوستین بتابستانست.سعدی.
ط ||در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند:
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری.
انوری.
در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشدط:
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
ط پوستین باژگونه کردن.
[با نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) سخت تصمیم گرفتن. عظیم مصمم شدن. پوستین باشگونه کردن:
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن برکنم.مولوی.
و رجوع به پوستین باشگونه کردن شود.
ط ||باطن را ظاهر کردن:
چون کند جان باژگونه پوستین
چند واویلا برآید ز اهل دین.مولوی.
ط پوستین باشگونه کردن.
[با نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) سخت مصمم شدن. رجوع به پوستین باژگونه کردن شود. ||تغییر روش و رفتار و معامله دادن:
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان(1) را گشته رام.ناصرخسرو.
رئیس امین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی
مکن، پوستین باشگونه مکن
که در پوستین خودم افکنی.انوری.
ط پوستین بر سر کسی زدن.
[بَ سَ رِ کَ زَ دَ] (مص مرکب) او را اذیت و آزار و شکنجه و عذاب دادن:
سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست
سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین
باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن
تا که را می بایدم زد بر سر وی پوستین.
منوچهری.
ط پوستین بکن حریر بپوش.
[بِ کَ حَ بِ] (اِ مرکب) نام مرغی که پیش از دیگر مرغان در نزدیکی نوروز خواندن آغازد و خواندنی طویل دارد و آن را چرخ ریسَک و چِلَّه ریسَک نیز نامند(1). ||حکایت صوت مرغ مزبور.
(1) - مراد ترکان سلجوقی است. در جای دیگر گویدط:
ترکان رهی و بنده من بوده اند
من تن چگونه بندهء ترکان کنم. ناصرخسرو.
(1) - Grive.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.