پوز
(اِ)(1) پیرامون دهان. پوزه. بتفوز. فطیسه. فنطیسه. فرطوسه. فرطیسه. و در لغت نامهء اسدی نخجوانی آمده است: پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت. زفر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهرهء بهایم. پوژ. کلفت. (اسدی در معنی کلمه بتفوز). لفج. نول. لُنج. فرنج. پیرامن دهان. فوز. گرد دهان. پیش دهن ستور. نس. پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم. گردا گرد لب. (شرفنامه):
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
وز پی صید آهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.سنائی.
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد.سنائی.
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است.سنائی.
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش.سنائی.
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس.مولوی.
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.مولوی.
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم.مولوی.
ط ||توسعاً دهان:
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز.مولوی.
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند.مولوی.
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او.مولوی.
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش.مولوی.
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی.سعدی.
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز.عندلیب.
ط ||مابین لب و بینی را نیز گویند. ||بمعنی ساق درخت هم آمده است. (برهان). تنه؛ پوز درخت، تنهء آن، قلب و اوسط درخت. (آنندراج). ||منقار مرغان را نیز گفته اند. (برهان). و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ. (برهان).
- پک و پوز؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه.
- دک و پوز؛ دک و پوز کسی را خرد کردن؛ او را سخت مغلوب کردن.
(1) - Museau.
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
وز پی صید آهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.سنائی.
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد.سنائی.
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است.سنائی.
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش.سنائی.
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس.مولوی.
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.مولوی.
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم.مولوی.
ط ||توسعاً دهان:
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز.مولوی.
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند.مولوی.
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او.مولوی.
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش.مولوی.
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی.سعدی.
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز.عندلیب.
ط ||مابین لب و بینی را نیز گویند. ||بمعنی ساق درخت هم آمده است. (برهان). تنه؛ پوز درخت، تنهء آن، قلب و اوسط درخت. (آنندراج). ||منقار مرغان را نیز گفته اند. (برهان). و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ. (برهان).
- پک و پوز؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه.
- دک و پوز؛ دک و پوز کسی را خرد کردن؛ او را سخت مغلوب کردن.
(1) - Museau.