پلید

معنی پلید
[پَ] (ص) ناپاک. شوخ. شوخگن. شوخگین. چرک. چرکین. پلشت. فزاک. فژاک. فژاکن. فژاکین. فژکن. فژه. فژغند. فژغنده. فژکنده. فرخج. گست. (حاشیهء لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی). پلیت. (آنندراج). وسخ(1). قَذِر. ساطن. کرّزی. طَفِس. (منتهی الارب). رجس. نجس. خبیث. (تفلیسی). مردار. (برهان قاطع). داعر. دَنِس. نَضف. نضیف. نَطِف. کلخج. فقیع. (منتهی الارب):
آن کرنج و شکّرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای پلید.
رودکی (از منظومهء سندبادنامه).
به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر
به باطن چو خوک پلید و گرازی.
مصعبی (از تاریخ بیهقی ص377).
ابرهه... بفرمود تا عرب را بفرماید تا به حج بدان کلیسیا آیند و بگوید که این کلیسیا از آن خانه کعبه نیکوتر و فاضل تر است که ایشان در آن خانه بتان دارند و آنرا پلید کردند و این کلیسیا کس پلید نکرده است. (ترجمهء طبری بلعمی). گفت این مشرکان پلید و خانهء خدای پاک است مگذار که بخانهء خدای اندرآیند. (ترجمهء طبری بلعمی).
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردمّ و جمله تنْش کلخج.
عمارهء مروزی.
حاکم آمد یکی بغیض و سبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت.معروفی.
فرود آمد آن بیدرفش پلید
سلیحش همه پاک بیرون کشید.دقیقی.
پس آن بیدرفش پلید سترگ
به پیش اندرآید چو درنده گرگ.دقیقی.
با دل پاک مرا جامهء ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
بیامد پس آن بیدرفش سترگ
پلیدی سگی جادوی پیر گرگ.فردوسی.
ابر دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید.فردوسی.
چو روشن شد و پاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.فردوسی.
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید.فردوسی.
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.فردوسی.
نباید که آن بدنژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید.فردوسی.
ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.(2)
از نبید آمد پلیدی جهل پیدا بر خرد
چون بود مادر پلید آید پسر زو جز پلید؟
ناصرخسرو.
چه خطر دارد این پلید نبید
عِندَ کأس مزاجها کافور.ناصرخسرو.
آنجات سلسبیل دهند آنگه
کاینجا پلید دانی صهبا را.ناصرخسرو.
غره مشو بدان که تو را طاهر است نام
طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور.
ناصرخسرو.
این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده تلخ و این خوش و بویا.
ناصرخسرو.
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید
گفت ایا کم و خضراء الدّمن
دور از آن پاکی که اصل آن پلید.
مسعودسعد.
ملک او از طعنهء خصمان کجا یابد خلل
آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید.
معزی.
خاصه که بیشتر مردمان قاروره پلید و ناشسته و اندر خرقه های پلید و زشت عرضه کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نقل است که خلیفهء عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد سفیان گفت این چنین نمازی نماز نبود این نماز را فردا در عرصات چون رکوئی پلید برویت باززنند. (تذکره الاولیاء عطار). و گفت بسا مردا که بمبرز رود و پاک بیرون آید و بسا مردا که در کعبه رود و پلید آید. (تذکره الاولیاء عطار).
چه شود بیش و کم از این دریا
خواجه گر پاک و گر پلید آید.عطار.
آب بهر آن ببارد از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک.مولوی.
از... باقیّ نطفه میچکید
ران و زانو گشته آلوده و پلید.مولوی.
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان.مولوی.
با بدان کم نشین که صحبت بد
گرچه پاکی ترا پلید کند.سعدی.
سگ بدریای هفت گانه مشوی
که چوتر شد پلیدتر باشد.سعدی (گلستان).
قذر؛ پلید داشتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). هجان؛ مرد پلید. رجل ذقطه؛ مرد پلید. رجل ذقیط؛ مرد پلید. صَنَم؛ پلید و بد شدن بوی. متَقَذِّر؛ مرد پلید. مُقذَر؛ مرد پلید. استقذار؛ پلید شمردن. تطبیع؛ پلید گردانیدن چیزی را. مَعِطَ الذئب مَعطّا؛ پلید گردید گرگ. شاطن؛ پلید و بدخوی. عتریف؛ پلید بدکار. عُتروف؛ پلید بدکار. رجلُ عارم؛ مرد پلید. عُفاریه؛ مرد سخت پلید. عَفَر فَرَه؛ پلید. هروم؛ زن پلید بدخوی. عُرَکه؛ مرد خبیث و پلید. انجاس؛ پلید ساختن. تنجیس؛ پلید ساختن. (منتهی الارب). || بدکار. شریر. بدعمل. تباه کار:
بدو گفت خسرو توئی بیگمان
ز تخت پدر گشته ناشادمان
ز دست یکی بدکنش بنده ای
پلید و منیفش پرستنده ای.(3)فردوسی.
بود مردی کدخدا او را زنی
سخت دانا و پلید و رهزنی.مولوی.
مگر هنوز یزید پلید در دنیاست
مگر هنوز بناهای جور او برپاست.؟
عِنفص؛ زن پلید تباه کار. دخن؛ بد شدن خوی کس. ردی و پلید گردیدن وی. خبیثهُ و اعره؛ زن پلید تباهکار. لصوصُ دلامزه؛ دزدان پلید زشت. (منتهی الارب): و آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی) . || کشنده. قتال: ماری پلید؛ خبیث. ماری که زهر آن کشنده یا صعب العلاج باشد:
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها بدم درکشید.فردوسی.
|| فاسد: و جراحت هاء بد را نافع بود [ اشق ] و گوشت پلید را بخورد و گوشت پاکیزه برویاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر ریش خورنده و پلید باشد آهک آب نرسیده و... طلی کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || (فعل ماضی) مخفف پالید که ماضی پالیدن است یعنی جستجو کرد و تفحص کرد. (آنندراج) (برهان قاطع).
- دیو پلید؛ دیو شریر. دیو بدکار. اهریمن:
ره رستگاری ز دیو پلید
بکردار خوبی بیاید پدید.فردوسی.
تبه شد بگفتار دیو پلید
شنیدی بدیها که او را رسید.فردوسی.
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بد که این خواب دید.فردوسی.
دگر آنکه گفتی که دیو پلید
دل و راه من سوی دوزخ کشید.فردوسی.
سخن چون بگوش سیامک رسید
ز کردار بدخواه دیو پلید...فردوسی.
مکن نیز فرمان دیو پلید
ز فرمان او بر تو این بد رسید.فردوسی.
همگان لشکر فریشته اند
گرچه دیوان پلید و غدارند.ناصرخسرو.
- پلیداِزار؛ زانی.
- پلیدچشم؛ بدچشم. نجیئی العین. (دهار).
- پلیدخوی؛ بدخوی. بدخلق. تِمسح؛ نیک دروغگوی و سِتُنَبه؛ پلیدخوی. (منتهی الارب).
- پلیدطبع؛ بدسرشت.
(1) - صاحب غیاث گوید کسانی که پلید بجای دال به تای فوقانی نویسند و گویند، خطاست. (آنندراج).
(2) - این بیت را به دقیقی نیز منسوب کرده اند.
(3) - ن ل: پلید و منش فش پرستنده ای.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.