پرهوس
[پُ هَ وَ] (ص مرکب) کسی که نفس وی بسیار خواهشهای سبک و بیجا دارد. دارای آرزوی بسیار. بوالهوس. بلهوس. مقابل کم هوس :
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
پرهول.
[پُ هَ / هُو] (ص مرکب) مهیب. سخت سهمناک. سخت ترس آور :
میان دو کوه است پرهول جای
نپرد بر آن آسمانش همای.فردوسی.
پرهون.
[پَ] (اِ) دایره و هرچیز میان تهی را گویند مانند چنبر و طوق و هالهء ماه و امثال آن. (برهان قاطع). هرچیز گرد میان تهی. چنبرماه. خرمن ماه :
آنچ بعلم تو اندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.دقیقی.
گاه چون ایوان پرهون گرد گردد سر بسر
گاه چون کاخ عقیقین بام و زرین در شود.فرخی.
ای شده غافل ز علم و حجت و برهان
جهل کشیده بگرد جان تو پرهون.
ناصرخسرو.
پرهیاهو.
[پُ هَ یا] (ص مرکب) پرآوا. پر داد و قال. پرآواز. پر قال و قیل.
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
پرهول.
[پُ هَ / هُو] (ص مرکب) مهیب. سخت سهمناک. سخت ترس آور :
میان دو کوه است پرهول جای
نپرد بر آن آسمانش همای.فردوسی.
پرهون.
[پَ] (اِ) دایره و هرچیز میان تهی را گویند مانند چنبر و طوق و هالهء ماه و امثال آن. (برهان قاطع). هرچیز گرد میان تهی. چنبرماه. خرمن ماه :
آنچ بعلم تو اندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.دقیقی.
گاه چون ایوان پرهون گرد گردد سر بسر
گاه چون کاخ عقیقین بام و زرین در شود.فرخی.
ای شده غافل ز علم و حجت و برهان
جهل کشیده بگرد جان تو پرهون.
ناصرخسرو.
پرهیاهو.
[پُ هَ یا] (ص مرکب) پرآوا. پر داد و قال. پرآواز. پر قال و قیل.