پرشتاب
[پُ شِ] (ص مرکب) که بسیار شتابد. || چالاک. سریع. تند :
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب.فردوسی.
یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب.فردوسی.
خرامید با بندهء پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب.
فردوسی.
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب.فردوسی.
یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب.فردوسی.
|| بی آرام. بی قرار. مضطرب. پریشان :
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب.فردوسی.
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب.
فردوسی.
از آن تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب.فردوسی.
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب.فردوسی.
بشد تیز نزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب.فردوسی.
چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب.فردوسی.
دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب.
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب.فردوسی.
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب.فردوسی.
وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب.فردوسی.
|| عجول. شتابزده :
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.
فردوسی.
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.
پرشتابی.
[پُ شِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرشتاب.
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب.فردوسی.
یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب.فردوسی.
خرامید با بندهء پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب.
فردوسی.
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب.فردوسی.
یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب.فردوسی.
|| بی آرام. بی قرار. مضطرب. پریشان :
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب.فردوسی.
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب.
فردوسی.
از آن تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب.فردوسی.
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب.فردوسی.
بشد تیز نزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب.فردوسی.
چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب.فردوسی.
دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب.
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب.فردوسی.
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب.فردوسی.
وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب.فردوسی.
|| عجول. شتابزده :
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.
فردوسی.
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.
پرشتابی.
[پُ شِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرشتاب.