پرستشگر
[پَ رَ تِ گَ] (ص مرکب) عابد. پرستنده. || خادم. چاکر. پرستنده :
ترا صدهزاران پرستشگرند
که از وی [ ابن یامین ] در آن کار چابکترند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستشگری.
[پَ رَ تِ گَ] (حامص مرکب) عبادت. حالت و چگونگی و عمل پرستشگر :
هرچه بدهر آدمی است و پری
نیست مگر بهر پرستشگری.
ای به بطالت چو فرومایگان
چند خوری نعمت حق رایگان.؟
|| خدمت :
پرستشگری را ببسته میان
بنزدیک آن تخت شاه جهان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستشگه.
[پَ رَ تِ گَهْ] (اِ مرکب) معبد. پرستشگاه. صومعه. جای عبادت. عبادتگاه. پرستشکده. عبادتخانه :
پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان.فردوسی.
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد.فردوسی.
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه.فردوسی.
یکی جای دارم برین تیغ کوه
پرستشگهی نیز دور از گروه.فردوسی.
پرستشگهی بود تا بود جای
بدو اندرون یاد کرد خدای.فردوسی.
برآمد درختی از آن جایگاه
ز خون سیاووش فرخنده شاه...
بدی مه بسان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی.فردوسی.
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.اسدی.
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از رنگ همرنگ قیر.اسدی.
پرستک.
[پَ / پِ رَ تُ] (اِ)(1) پَرَستو. پرستوک. فرشتوک. فرشتو. فراشتک. فراشتوک. فراشترو. (برهان). خطّاف. نام پرنده ای است خرد که پشت و دم او سیاه و سینه اش سفید و منقارش سرخ (؟) میباشد و در سقف خانه ها آشیان میکند و او را بعربی خطّاف میگویند. (برهان). چلچله. پلستک. پیل وایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستور. فرستوک. بالوایه. ابابیل (عامیانه) زازال. فرتوک. بلوایه. دمسنجه. دمسیجه. بلسک. داپرزه. دالبوز. دالپوزه. و رجوع به پرستو شود. و پرستک را خطّاف گویند. (تفسیر ابوالفتوح) .
(1) - Hirondelle.
ترا صدهزاران پرستشگرند
که از وی [ ابن یامین ] در آن کار چابکترند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستشگری.
[پَ رَ تِ گَ] (حامص مرکب) عبادت. حالت و چگونگی و عمل پرستشگر :
هرچه بدهر آدمی است و پری
نیست مگر بهر پرستشگری.
ای به بطالت چو فرومایگان
چند خوری نعمت حق رایگان.؟
|| خدمت :
پرستشگری را ببسته میان
بنزدیک آن تخت شاه جهان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستشگه.
[پَ رَ تِ گَهْ] (اِ مرکب) معبد. پرستشگاه. صومعه. جای عبادت. عبادتگاه. پرستشکده. عبادتخانه :
پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان.فردوسی.
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد.فردوسی.
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه.فردوسی.
یکی جای دارم برین تیغ کوه
پرستشگهی نیز دور از گروه.فردوسی.
پرستشگهی بود تا بود جای
بدو اندرون یاد کرد خدای.فردوسی.
برآمد درختی از آن جایگاه
ز خون سیاووش فرخنده شاه...
بدی مه بسان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی.فردوسی.
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.اسدی.
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از رنگ همرنگ قیر.اسدی.
پرستک.
[پَ / پِ رَ تُ] (اِ)(1) پَرَستو. پرستوک. فرشتوک. فرشتو. فراشتک. فراشتوک. فراشترو. (برهان). خطّاف. نام پرنده ای است خرد که پشت و دم او سیاه و سینه اش سفید و منقارش سرخ (؟) میباشد و در سقف خانه ها آشیان میکند و او را بعربی خطّاف میگویند. (برهان). چلچله. پلستک. پیل وایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستور. فرستوک. بالوایه. ابابیل (عامیانه) زازال. فرتوک. بلوایه. دمسنجه. دمسیجه. بلسک. داپرزه. دالبوز. دالپوزه. و رجوع به پرستو شود. و پرستک را خطّاف گویند. (تفسیر ابوالفتوح) .
(1) - Hirondelle.