پرت
[پَ] (ص) در تداول عوام، سخن ناروا و نا به وجه. چرند و پرند. پرت و پلا. ترت و پرت. || از راه به یکسو شو! بَرد! :
در زمانیشان بسازد تَرت و مَرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت!مولوی.
|| منحرف از صواب.
- از مرحله پرت بودن؛ از موضوع سخن یا از حقیقت امر دور بودن.
- پرت افتادن؛ دور و تنها افتادن: خانهء شما پرت افتاده است.
- پرت شدن (از جائی)؛ فرود افتادن از آن.
- پرت شدن حواس؛ سهو کردن. از موضوع سخن دور افتادن به سهو. مشوش و مضطرب حواس شدن.
- پرت کردن؛ فرود افکندن. پائین انداختن. هبوط دادن. هابط کردن. با سختی چیزی یا کسی را فرو افکندن از جائی بلند. بقوت افکندن چیزی دور از خود. پرانیدن. بقوت افکندن. انداختن: سنگ پرت کردن.
- پرت کردن حواس کسی را یا پرت کردن -کسی را؛ او را مشوش و مضطرب ساختن. به اشتباه افکندن. اغوا کردن.
- پرت گفتن؛ پرت و پلا گفتن. ترت و پرت گفتن. هذیان گفتن، ژاژ خائیدن. وِل گفتن. دَری وری گفتن. چرند و پرند گفتن. چرند اندر چرار گفتن. نسنجیده گفتن.
در زمانیشان بسازد تَرت و مَرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت!مولوی.
|| منحرف از صواب.
- از مرحله پرت بودن؛ از موضوع سخن یا از حقیقت امر دور بودن.
- پرت افتادن؛ دور و تنها افتادن: خانهء شما پرت افتاده است.
- پرت شدن (از جائی)؛ فرود افتادن از آن.
- پرت شدن حواس؛ سهو کردن. از موضوع سخن دور افتادن به سهو. مشوش و مضطرب حواس شدن.
- پرت کردن؛ فرود افکندن. پائین انداختن. هبوط دادن. هابط کردن. با سختی چیزی یا کسی را فرو افکندن از جائی بلند. بقوت افکندن چیزی دور از خود. پرانیدن. بقوت افکندن. انداختن: سنگ پرت کردن.
- پرت کردن حواس کسی را یا پرت کردن -کسی را؛ او را مشوش و مضطرب ساختن. به اشتباه افکندن. اغوا کردن.
- پرت گفتن؛ پرت و پلا گفتن. ترت و پرت گفتن. هذیان گفتن، ژاژ خائیدن. وِل گفتن. دَری وری گفتن. چرند و پرند گفتن. چرند اندر چرار گفتن. نسنجیده گفتن.