پرآواز
[پُ] (ص مرکب) پربانگ. پرغلغله. پرهیاهو. و اغلب با شدن و گشتن و کردن ترکیب شود :
در کلبهء نامور باز کرد
ز داد و ستد دژ پرآواز کرد.فردوسی.
بشبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پرآواز گشت.فردوسی.
کنون نام نیکت به بد بازگشت
ز من روی گیتی پرآواز گشت.فردوسی.
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از اینکار گیتی پرآواز گشت.فردوسی.
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
وز افراسیاب اندر آن انجمن
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه کشور چین پرآواز گشت.فردوسی.
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پرآواز شد.فردوسی.
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید و آن جانور بازگشت.فردوسی.
پرآوازه.
[پُ زَ / زِ] (ص مرکب) پرآواز. و پرآوازه شدن؛ مشهور و مشتهر گشتن :
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از این کار گیتی پرآوازه گشت.
فردوسی.
درخت کهن میوهء تازه داشت
که شهر از نکوئی پرآوازه داشت.
سعدی (بوستان).
پرآور.
[پَ وَ] (نف مرکب) دارای پر. تیزپر. و تیزرو و پرنده. (برهان) :
گهی با چراگر چراگر(1) شدی
گهی با پرنده پرآور شدی.
خواجو (همای و همایون).
پرآهار.
[پُ] (ص مرکب) بسیار آهاردار. که آهار بسیار دارد.
(1) - ن ل: چراور.
در کلبهء نامور باز کرد
ز داد و ستد دژ پرآواز کرد.فردوسی.
بشبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پرآواز گشت.فردوسی.
کنون نام نیکت به بد بازگشت
ز من روی گیتی پرآواز گشت.فردوسی.
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از اینکار گیتی پرآواز گشت.فردوسی.
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
وز افراسیاب اندر آن انجمن
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه کشور چین پرآواز گشت.فردوسی.
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پرآواز شد.فردوسی.
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید و آن جانور بازگشت.فردوسی.
پرآوازه.
[پُ زَ / زِ] (ص مرکب) پرآواز. و پرآوازه شدن؛ مشهور و مشتهر گشتن :
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از این کار گیتی پرآوازه گشت.
فردوسی.
درخت کهن میوهء تازه داشت
که شهر از نکوئی پرآوازه داشت.
سعدی (بوستان).
پرآور.
[پَ وَ] (نف مرکب) دارای پر. تیزپر. و تیزرو و پرنده. (برهان) :
گهی با چراگر چراگر(1) شدی
گهی با پرنده پرآور شدی.
خواجو (همای و همایون).
پرآهار.
[پُ] (ص مرکب) بسیار آهاردار. که آهار بسیار دارد.
(1) - ن ل: چراور.