پرآشوب
[پُ] (ص مرکب) پرفتنه. پرغوغا. پُر از جنگ. بس آشفته :
جهان خانهء دیو بدپیکر است
سرائی پرآشوب و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه ص 437).
بچشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است.
حافظ.
و اغلب با داشتن و شدن و کردن و گشتن ترکیب شود :
ز فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال.دقیقی.
بگفت این و این ده پرآشوب گشت
پر از غارت و کشتن و چوب گشت.
فردوسی.
زمین زو سراسر پرآشوب گشت
پر از غارت و خنجر و چوب گشت.
فردوسی.
بزاری کنون رستم اندر گذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت.فردوسی.
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سر بسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین.فردوسی.
اگر طوس یکباره تیزی نمود
زمانه پرآشوب گشت از فرود.فردوسی.
از ایران یکی لشکر آید بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.فردوسی.
کند شهر ایران پرآشوب و رنج
بدو بازگردد مگر تاج و گنج.فردوسی.
سراسر پرآشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و بکین.فردوسی.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین.فردوسی.
پرآشوب کن روز آرام را
کنون راهبر باش بهرام را.فردوسی.
|| شوریده. متلاطم (دریا) :
پرآشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدو ناشخود
به شش ماه کشتی برفتی بر آب
کزو خواستی هر کسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال.فردوسی.
-پرآشوب کردن اختر کسی را؛ بدطالع و بدبخت کردن او را :
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من.فردوسی.
پرآفت.
[پُ فَ] (ص مرکب) پرآسیب. پرعاهت. پرعلّت. پربلا. پربلیّه. پرضرر. پرآکفت.
جهان خانهء دیو بدپیکر است
سرائی پرآشوب و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه ص 437).
بچشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است.
حافظ.
و اغلب با داشتن و شدن و کردن و گشتن ترکیب شود :
ز فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال.دقیقی.
بگفت این و این ده پرآشوب گشت
پر از غارت و کشتن و چوب گشت.
فردوسی.
زمین زو سراسر پرآشوب گشت
پر از غارت و خنجر و چوب گشت.
فردوسی.
بزاری کنون رستم اندر گذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت.فردوسی.
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سر بسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین.فردوسی.
اگر طوس یکباره تیزی نمود
زمانه پرآشوب گشت از فرود.فردوسی.
از ایران یکی لشکر آید بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.فردوسی.
کند شهر ایران پرآشوب و رنج
بدو بازگردد مگر تاج و گنج.فردوسی.
سراسر پرآشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و بکین.فردوسی.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین.فردوسی.
پرآشوب کن روز آرام را
کنون راهبر باش بهرام را.فردوسی.
|| شوریده. متلاطم (دریا) :
پرآشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدو ناشخود
به شش ماه کشتی برفتی بر آب
کزو خواستی هر کسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال.فردوسی.
-پرآشوب کردن اختر کسی را؛ بدطالع و بدبخت کردن او را :
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من.فردوسی.
پرآفت.
[پُ فَ] (ص مرکب) پرآسیب. پرعاهت. پرعلّت. پربلا. پربلیّه. پرضرر. پرآکفت.