پا
(اِ) رِجل. از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجهء پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم. پای. و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است :
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.
ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.مولوی.
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.مولوی.
|| گام. خِطوه. قَدم. || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن. بنیاد. تحت. مقابل فوق. پائین. تَک. تَه. اَسفل. (غیاث اللغات) : برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. (تاریخ سیستان). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش... با او بگفتی. (تاریخ سیستان). گفتا به پای منارهء کهن بودی؟ گفتا بودم. (تاریخ سیستان). چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارهء کهن کنند. (تاریخ سیستان).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست.سعدی.
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست.حافظ.
در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان.؟
|| محل. جای، چنانکه در پاتوغ. || تمکین و استقرار و تاب و طاقت. (غیاث اللغات).
- امثال: از پا پس میزند با دست پیش می کشد، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و: چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز.نظامی.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه؛ زیان هر دو طرف امر مساوی است.
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم، نظیر: پا به اندازهء گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای.
حافظ.
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.؟
پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه. مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [ مخفف یاسمین ] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت...
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود؛ بی گناه ممکن است چندی متهم و بهتان زده ماند لیکن عاقبت بی تقصیری او آشکار شود. نظیر:
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.اوحدی.
یک پا چارق یک پا گیوه؛ در نهایت فقر و نیازمندی.
یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا؛ بغایت پیر و مرگش نزدیک است. نظیر:
آفتاب سر دیوار است، آفتاب لب بام است.
- از پا افتادن؛ ضعیف شدن.
- ازپاافتاده؛ ضعیف :
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر.؟
- از پا داشتن؛ برپا داشتن :
بیا بزم شادی بر او بریم
بداریمش از پا و ما می خوریم.اسدی.
- از پا درآمدن؛ به آخر رسیدن. برسیدن. بنهایت رسیدن. ضعیف شدن. مردن :
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی (بوستان).
- این پا آن پا کردن؛ مردد بودن. دودل بودن.
- بپا استادن؛ قیام :
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد.فرّخی.
- بپا بودن؛ ایستاده بودن. قائم و برجای بودن. استوار بودن :
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.منوچهری.
هر کس که او خویشتن بشناخت... آنگاه بداند که مرکب است از چهار چیز که تن وی بدو بپاست. (تاریخ بیهقی).
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز بپائید.
ناصرخسرو.
اگر شمشیر و قلم نیستی این جهان بپا نیستی. (نصیحه الملوک).
- بپا خاستن؛ قیام. ایستادن. استادن.
- بپا شدن؛ برخاستن. پدید آمدن : خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
- بپا ماندن؛ ایستاده ماندن. استوار ماندن. برجای ماندن.
- بپای کردن؛ ایستاندن. انعقادِ احتفال گونه ای.
- بپای کسی بافته نبودن؛ شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را : اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. (قابوسنامه).
- برپا خاستن؛ قیام. ایستادن.
- برپا شدن؛ منعقد شدن. انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی. مهیا کرده شدن :
داند خرد همی که بدین عادت
کاری بزرگ را شده برپائی.ناصرخسرو.
- برپا کردن؛ انگیختن، چنانکه فتنه و شری را.
- || منعقد ساختن، چنانکه جشنی یا عزائی را.
- برپا ماندن؛ استوار ماندن. برجای ماندن.
- پا از پا برنداشتن؛ یک جا ثابت ایستادن (اسب، انسان و غیره).
- پا از پیش دررفتن کسی را؛ تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
- پا از پیش دررفته؛ مفلس. تهیدست.
- پا از جائی کشیدن؛ دیگر بدانجای نشدن.
- پا از خجلت برنگرفتن؛ حرکت نکردن از شرمساری. از خجلت بر جای خود ساکن ماندن :
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست.
حافظ.
- پا از سر کردن؛ با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن.
- پا از سر نشناختن، سر از پا نشناختن؛ با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن.
- پا از گلیم خویشتن درازتر کردن؛ از حد خویشتن درگذشتن.
- پا افتادن برای کسی؛ در تداول عوام، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن.
- پا افشردن.؛ رجوع به پای فشردن شود.
- پا انداختن برای کسی؛ در تداول عوام، ایجاد علل و اسبابی تا حادثهء خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
- پااندازان رفتن؛ شلنگ اندازان و بکاهلی راه رفتن.
- پا بپا کردن؛ مردّد بودن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
- پا بجائی نگذاشتن؛ هیچگاه بدانجای نرفتن.
- پا بر پا پیچیدن؛ رَصف.
- پا بر جای کردن؛ اثبات. تثبیت.
- پابرچین رفتن؛ در تداول عوام، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
- پا برتر نهادن؛ از حد خود تجاوز کردن :
هرکه پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد.عطار.
- پا بر زمین زدن؛ پا بزمین کوفتن. بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین.
- پا بریدن از جائی؛ دیگربار بدانجای نشدن.
- پا بسنگ آمدن کسی را؛ بدشواری و مانعی برخوردن وی. پیش آمدن مخاطره ای.
- پا به دامن کردن؛ گوشه گرفتن.
- پا به دو گذاشتن؛ در تداول عوام، ناگاه بسرعت فرار کردن.
- پا پس آوردن؛ صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
- پا پی چیزی بودن (نبودن)؛ آنرا دنبال و تعقیب کردن (نکردن). بدان محل و وزن و اعتبار دادن (ندادن). اصرار و ابرام کردن (نکردن) در اجرای امری.
- پا پیش گذاشتن؛ اقدام کردن به امری.
- پا جفت کردن؛ در کاری سعی فوق از مقدور بجای آوردن. (غیاث اللغات).
- پا خوردن؛ در تداول عوام، فریب خوردن در حساب.
- || پیخسته شدن چیزی: قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پا دادن ؛ روان کردن. قوت و قدرت دادن. (تتمهء برهان).
- || پیش آمدن خیری کسی را.
- || (اصطلاح نظامی) پا را گاهِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین کوفتن.
- پا در کفش کسی کردن؛ به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن. دخالت در کار کسی کردن. از کسی بد گفتن. انبازی کردن در کار کسی بناواجب.
- پا در هوا گفتن؛ دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن. لغو گفتن.
- پا در یک کفش کردن؛ لجاج و اصرار ورزیدن در کاری.
- پا روی حق گذاشتن؛ حقی را منکر شدن. انکار حقیقتی یا دربایستی کردن.
- پا روی دُمِ کسی گذاشتن؛ وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن.
- پا روی دُمِ مار نهادن؛ فتنه ای خفته را بیدار کردن. دشمنی صعب را بخشم آوردن. نظیر: کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پیشانی شیر خاریدن. به دم مار خفته پا گذاشتن. چشم بلا خاریدن. دنبال ببر خائیدن. جبههء شیر خاریدن. چنگال شیر خاریدن. سینهء کرگدن خاریدن. کام افعی خاریدن. گردن ضیغم غضبان خاریدن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.نزاری قهستانی.
- پا روی هم انداختن؛ پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
- پاسپر کردن؛ پی سپر کردن: ثطأه؛ پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب).
- پا سپوختن کسی؛ حفز: حفزَتهُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
- پا شدن؛ برخاستن.
-امثال: به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین؛ در همه چیز شبیه به اوست.
- پا کشیدن از جائی؛ دیگر بدانجای نرفتن.
- پا گرفتن؛ استوار شدن.
- پا گرفتن برف؛ بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر؛ تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.
- پا نهادن بر سر چیزی؛ برآمدن بر وی :
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.
خواجه یحیی گرّای سربدار.
- پایش جائی بند نبودن؛ اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی.
- || به دینی متدیّن نبودن.
- پایش روی پایش بند نشدن؛ بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
- پای کسی حساب کردن؛ به حساب او گذاشتن.
- پای کسی را گرفتن؛ به او عاید بودن. به او راجع بودن.
- دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن؛ بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
- دو پا در یک کفش کردن؛ سماجت و ابرام در امری کردن.
- زیر پا کردن مالی؛ در تداول خانگی، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
- زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن؛ او را فریفتن.
- زیر پای کسی را کشیدن؛ با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
- زیر پای کسی صابون مالیدن؛ زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
- زیر پای کسی نشستن؛ او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
- سرپا بودن؛ قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
رجوع به کلمات ذیل و نظایر آنها در ردیف خود شود: آهوپا. بی پا. پایاپا. تی پا. کیپا. هزارپا. هم پا. بزرگ پا. کوچک پا. بی دست و پا. چارپا. دوپا. کله پا رفتن. کله پا شدن. سرپا. سراپا. سرتاپا. گریزپا. خرپا. تیزپا. بادپا. سگ پا. برهنه پا. سپیدپا. سبزپا. چراغپا. دیوپا. پنج پا. کوتاه پا. درازپا. بلندپا. پابرجا. پابرهنه. پاتی.
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.
ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ.مولوی.
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.مولوی.
|| گام. خِطوه. قَدم. || کنار. قسمت تحتانی چیزی چون بنا یا دیوار و درخت و هر چیز دیگر. بن. بنیاد. تحت. مقابل فوق. پائین. تَک. تَه. اَسفل. (غیاث اللغات) : برو بخانه شو چو او بیاید اینجا آی به پای خضرا. (تاریخ سیستان). بر خضراء کوشک یعقوب نشستی تنها تا هرکه را شغلی بودی به پای خضرا رفتی سخن خویش... با او بگفتی. (تاریخ سیستان). گفتا به پای منارهء کهن بودی؟ گفتا بودم. (تاریخ سیستان). چون بر رعیت زیادت و بیدادی باشد تدبیر خویش به پای منارهء کهن کنند. (تاریخ سیستان).
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی بایست.سعدی.
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست.حافظ.
در زیر شاخ و پای درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان.؟
|| محل. جای، چنانکه در پاتوغ. || تمکین و استقرار و تاب و طاقت. (غیاث اللغات).
- امثال: از پا پس میزند با دست پیش می کشد، نظیر: از بام خواندن و از در راندن و: چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز.نظامی.
از پا راه بروی کفش پاره میشود از سر کلاه؛ زیان هر دو طرف امر مساوی است.
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم، نظیر: پا به اندازهء گلیم دراز باید کرد.
زین سرزنش که کرد ترا دوست حافظا بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای.
حافظ.
مکن ترک تازی بکن ترک آز
بقدر گلیمت بکن پا دراز.؟
پا پای خر دست دست یاسه - به این کار عقلم نمی ماسه. مادرشوئی از کردان خمی دوشاب داشت، روزی حاجتی را از خانه غیبت میکرد آبی فراوان بر زمین خانه پاشید تا اگر عروس بخوردن دوشاب رود آثار پای او برجای ماند. چون از خانه بشد عروس که نامش یاسه [ مخفف یاسمین ] بود بر خری نشسته بسر خم شد و کاسه ای چند از دوشاب برگرفت و اثر دست او بر خم بماند و چون مادرشوهر بخانه بازگشت و ردّ پای خر تا نزدیک خم بدید و نشان دست عروس بر خم مشاهده کرد متحیر ماند و گفت...
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود؛ بی گناه ممکن است چندی متهم و بهتان زده ماند لیکن عاقبت بی تقصیری او آشکار شود. نظیر:
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.اوحدی.
یک پا چارق یک پا گیوه؛ در نهایت فقر و نیازمندی.
یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا؛ بغایت پیر و مرگش نزدیک است. نظیر:
آفتاب سر دیوار است، آفتاب لب بام است.
- از پا افتادن؛ ضعیف شدن.
- ازپاافتاده؛ ضعیف :
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو زپاافتادگان را دستگیر.؟
- از پا داشتن؛ برپا داشتن :
بیا بزم شادی بر او بریم
بداریمش از پا و ما می خوریم.اسدی.
- از پا درآمدن؛ به آخر رسیدن. برسیدن. بنهایت رسیدن. ضعیف شدن. مردن :
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی (بوستان).
- این پا آن پا کردن؛ مردد بودن. دودل بودن.
- بپا استادن؛ قیام :
ملک با رای تو قرار گرفت
بخت در پیش تو بپا استاد.فرّخی.
- بپا بودن؛ ایستاده بودن. قائم و برجای بودن. استوار بودن :
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.منوچهری.
هر کس که او خویشتن بشناخت... آنگاه بداند که مرکب است از چهار چیز که تن وی بدو بپاست. (تاریخ بیهقی).
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز بپائید.
ناصرخسرو.
اگر شمشیر و قلم نیستی این جهان بپا نیستی. (نصیحه الملوک).
- بپا خاستن؛ قیام. ایستادن. استادن.
- بپا شدن؛ برخاستن. پدید آمدن : خواست شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
- بپا ماندن؛ ایستاده ماندن. استوار ماندن. برجای ماندن.
- بپای کردن؛ ایستاندن. انعقادِ احتفال گونه ای.
- بپای کسی بافته نبودن؛ شایسته و سزاوار نبودن او آن کار را : اما ترا در طالع زرع سخن نیست که نه بپای چون توئی بافته اند. (قابوسنامه).
- برپا خاستن؛ قیام. ایستادن.
- برپا شدن؛ منعقد شدن. انعقاد، چنانکه جشنی یا عزائی. مهیا کرده شدن :
داند خرد همی که بدین عادت
کاری بزرگ را شده برپائی.ناصرخسرو.
- برپا کردن؛ انگیختن، چنانکه فتنه و شری را.
- || منعقد ساختن، چنانکه جشنی یا عزائی را.
- برپا ماندن؛ استوار ماندن. برجای ماندن.
- پا از پا برنداشتن؛ یک جا ثابت ایستادن (اسب، انسان و غیره).
- پا از پیش دررفتن کسی را؛ تهیدست و مفلس شدن او. بی پا شدن او.
- پا از پیش دررفته؛ مفلس. تهیدست.
- پا از جائی کشیدن؛ دیگر بدانجای نشدن.
- پا از خجلت برنگرفتن؛ حرکت نکردن از شرمساری. از خجلت بر جای خود ساکن ماندن :
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که بناز از قد و قامت برخاست.
حافظ.
- پا از سر کردن؛ با شتاب و شوقی سخت سوی مقصدی رفتن.
- پا از سر نشناختن، سر از پا نشناختن؛ با اشتیاق فراوان بسوی مقصودی شتافتن.
- پا از گلیم خویشتن درازتر کردن؛ از حد خویشتن درگذشتن.
- پا افتادن برای کسی؛ در تداول عوام، اتفاق نیک غیرمنتظری او را پیش آمدن.
- پا افشردن.؛ رجوع به پای فشردن شود.
- پا انداختن برای کسی؛ در تداول عوام، ایجاد علل و اسبابی تا حادثهء خوب یا بد برای آن کس پیش آید.
- پااندازان رفتن؛ شلنگ اندازان و بکاهلی راه رفتن.
- پا بپا کردن؛ مردّد بودن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
- پا بجائی نگذاشتن؛ هیچگاه بدانجای نرفتن.
- پا بر پا پیچیدن؛ رَصف.
- پا بر جای کردن؛ اثبات. تثبیت.
- پابرچین رفتن؛ در تداول عوام، آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پا برنیاید.
- پا برتر نهادن؛ از حد خود تجاوز کردن :
هرکه پا از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و تن بر سر نهد.عطار.
- پا بر زمین زدن؛ پا بزمین کوفتن. بی صبری و ناشکیبائی نمودن با کوفتن پای بر زمین.
- پا بریدن از جائی؛ دیگربار بدانجای نشدن.
- پا بسنگ آمدن کسی را؛ بدشواری و مانعی برخوردن وی. پیش آمدن مخاطره ای.
- پا به دامن کردن؛ گوشه گرفتن.
- پا به دو گذاشتن؛ در تداول عوام، ناگاه بسرعت فرار کردن.
- پا پس آوردن؛ صاحب برهان قاطع گوید: کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن و واگذاشتن و بازماندن از طلب بعجز و منهزم شدن در رزم باشد.
- پا پی چیزی بودن (نبودن)؛ آنرا دنبال و تعقیب کردن (نکردن). بدان محل و وزن و اعتبار دادن (ندادن). اصرار و ابرام کردن (نکردن) در اجرای امری.
- پا پیش گذاشتن؛ اقدام کردن به امری.
- پا جفت کردن؛ در کاری سعی فوق از مقدور بجای آوردن. (غیاث اللغات).
- پا خوردن؛ در تداول عوام، فریب خوردن در حساب.
- || پیخسته شدن چیزی: قالی تا پا نخورد لطیف نمیشود.
- پا دادن ؛ روان کردن. قوت و قدرت دادن. (تتمهء برهان).
- || پیش آمدن خیری کسی را.
- || (اصطلاح نظامی) پا را گاهِ مشق صف جمع، بقوت و نظم بر زمین کوفتن.
- پا در کفش کسی کردن؛ به ایذاء وی برخاستن یا در کاری مزاحم او شدن. دخالت در کار کسی کردن. از کسی بد گفتن. انبازی کردن در کار کسی بناواجب.
- پا در هوا گفتن؛ دعاوی بی بیّنه و دلیل کردن. لغو گفتن.
- پا در یک کفش کردن؛ لجاج و اصرار ورزیدن در کاری.
- پا روی حق گذاشتن؛ حقی را منکر شدن. انکار حقیقتی یا دربایستی کردن.
- پا روی دُمِ کسی گذاشتن؛ وی را بر اثر آزار و ایذاء به کینه جوئی برانگیختن.
- پا روی دُمِ مار نهادن؛ فتنه ای خفته را بیدار کردن. دشمنی صعب را بخشم آوردن. نظیر: کام شیر خاریدن. کام شیر آژدن. پیشانی شیر خاریدن. به دم مار خفته پا گذاشتن. چشم بلا خاریدن. دنبال ببر خائیدن. جبههء شیر خاریدن. چنگال شیر خاریدن. سینهء کرگدن خاریدن. کام افعی خاریدن. گردن ضیغم غضبان خاریدن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گزمار.نزاری قهستانی.
- پا روی هم انداختن؛ پا صلیبی کردن آنگاه که بر کرسی یا جائی بلند نشسته باشند.
- پاسپر کردن؛ پی سپر کردن: ثطأه؛ پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب).
- پا سپوختن کسی؛ حفز: حفزَتهُ برجلها؛ پا سپوخت او را، یعنی با اردنگ و تیپا و نوک پای او را براند.
- پا شدن؛ برخاستن.
-امثال: به او نگفته از آنجا پا شو اینجا بنشین؛ در همه چیز شبیه به اوست.
- پا کشیدن از جائی؛ دیگر بدانجای نرفتن.
- پا گرفتن؛ استوار شدن.
- پا گرفتن برف؛ بسیار باریدن آن بحدّی که مدتی برجای ماند.
- پا گرفتن قبر؛ تسنیم. خرپشته ساختن قبر را.
- پا نهادن بر سر چیزی؛ برآمدن بر وی :
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.
خواجه یحیی گرّای سربدار.
- پایش جائی بند نبودن؛ اعتباری نداشتن او. فاقد هرگونه اعتبار بودن وی.
- || به دینی متدیّن نبودن.
- پایش روی پایش بند نشدن؛ بسیار مست بودن. مست طافح بودن. سیاه مست بودن.
- پای کسی حساب کردن؛ به حساب او گذاشتن.
- پای کسی را گرفتن؛ به او عاید بودن. به او راجع بودن.
- دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن؛ بجلدی گریختن. بشتاب گریختن.
- دو پا در یک کفش کردن؛ سماجت و ابرام در امری کردن.
- زیر پا کردن مالی؛ در تداول خانگی، پنهانی و برخلاف حق متصرف شدن آن.
- زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن؛ او را فریفتن.
- زیر پای کسی را کشیدن؛ با مهارت او را به ابراز راز خویش واداشتن.
- زیر پای کسی صابون مالیدن؛ زیر پای کسی پوست خربزه گذاشتن. او را بفریب دچار خطری کردن.
- زیر پای کسی نشستن؛ او را پنهانی با گفتارهای دروغین یا وعده های عُرقوبی فریفتن.
- سرپا بودن؛ قائم بودن. برجای بودن. ایستاده بودن.
رجوع به کلمات ذیل و نظایر آنها در ردیف خود شود: آهوپا. بی پا. پایاپا. تی پا. کیپا. هزارپا. هم پا. بزرگ پا. کوچک پا. بی دست و پا. چارپا. دوپا. کله پا رفتن. کله پا شدن. سرپا. سراپا. سرتاپا. گریزپا. خرپا. تیزپا. بادپا. سگ پا. برهنه پا. سپیدپا. سبزپا. چراغپا. دیوپا. پنج پا. کوتاه پا. درازپا. بلندپا. پابرجا. پابرهنه. پاتی.