بیهوده گوی
[دَ / دِ] (نف مرکب)بیهوده گو. هزال. بَذیّ. هوب. هذاء: رجل هذاءه؛ مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب. صیغ؛ کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر؛ بیهوده گوی فسوس کننده. (منتهی الارب) :
شاعر که دید با قد(1) کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالفنجک(2)؟
منجیک (از حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی).
بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی.امیرخسرو.
رجوع به بیهده گوی شود.
(1) - ن ل: به قد.
(2) - ن ل: بلکنجک.
شاعر که دید با قد(1) کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالفنجک(2)؟
منجیک (از حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی).
بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی.امیرخسرو.
رجوع به بیهده گوی شود.
(1) - ن ل: به قد.
(2) - ن ل: بلکنجک.