بی نصیب
[نَ] (ص مرکب) (از: بی + نصیب) بی بهره. محروم. (ناظم الاطباء). و رجوع به نصیب شود :
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم.خاقانی.
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک.نظامی.
تو کامروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی.نظامی.
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم.نظامی.
نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند از بی نصیبان.سعدی.
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب.سعدی.
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب ازین بابی.سعدی.
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری.
حافظ.
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان.حافظ.
و رجوع به نصیب شود.
- بی نصیب ماندن؛ بی بهره ماندن :
از علم بی نصیب نمانده ست لاجرم
هر کو به انبیا ز ره اوصیا شده ست.
ناصرخسرو.
|| بینوا و فقیر. (ناظم الاطباء).
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم.خاقانی.
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک.نظامی.
تو کامروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی.نظامی.
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم.نظامی.
نصیب از عمر دنیا نقد وقت است
مباش ای هوشمند از بی نصیبان.سعدی.
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب.سعدی.
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب ازین بابی.سعدی.
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری.
حافظ.
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان.حافظ.
و رجوع به نصیب شود.
- بی نصیب ماندن؛ بی بهره ماندن :
از علم بی نصیب نمانده ست لاجرم
هر کو به انبیا ز ره اوصیا شده ست.
ناصرخسرو.
|| بینوا و فقیر. (ناظم الاطباء).