بیم
(اِ)(1) ترس و واهمه. (برهان). ترس. (شرفنامهء منیری). خوف و به لفظ کشیدن و بردن و داشتن و کردن و دادن و آوردن مستعمل است. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). خوف و ترس. (انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). واهمه. (ناظم الاطباء). باک. بأس. بددلی. پروا. پرواس. ترس. توحش. جأش. جبن. خشیت. چغر. خوف. خیفه. دهشت. ذعر. رعب. رهب. زلیف. سهم. شکوه. شکوهندگی. فزع. محابا. مخافت. مخشاه. نهار. نهیب. وجس. وجل. وحشت. وهل. هراس. یروع. (یادداشت مؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.فردوسی.
دری برنهادند ز آهن بزرگ
همه یکسر ایمن شد از بیم گرگ.فردوسی.
ببخشیدشان بی کران زرّ و سیم
چو آرامش آمد بهنگام بیم.فردوسی.
چو دید اندر او شهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیهء اسدی نخجوانی).
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
خدمت سلطان بردست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.فرخی.
عشق رسم است ولیکن همه اندوه دلست
خنک آن کورا از عشق نه ترس است و نه بیم.
فرخی (از انجمن آرا).
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تیره چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت(2) به آتش همچو مرغابی بجوی.
منوچهری.
سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین کشید و گروهی از بیم خشک میشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). گفت این علی تکین دشمنی بزرگست از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی ص 558).
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.مظفری.
درین بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.اسدی
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در دل(3) پایاب.
(از حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی).
ز بیم آنکه جایی بدتر افتادی
ندانستی کت این به زانک ازو رستی.
ناصرخسرو.
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مار در دهن اژدها شدم.ناصرخسرو.
کس نخواند نامهء من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب.
ناصرخسرو.
ز بیم لشکر پیری بزندان
منغص گشته بر من زندگانی.مسعودسعد.
من غنده شدم ز بیم غنده
چون خرس بکون فتاده در دام.
ابوطاهر خاتونی.
زن حجام از بیم جواب نداد. (کلیله و دمنه).
هم ز بیم لمعهء تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهء تیغ تو پنهان یافته.
انوری.
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم.خاقانی.
جبریل هم به نیمره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان.خاقانی.
بیم است از آنکه صبح قیامت برون دمد
تا صور آه صبحدمی دردمیده ایم.خاقانی.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.سعدی.
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام.سعدی.
- به بیم بودن از کسی؛ ترسیدن از او :
ز ما کس نباشد ازین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و کان سیم.فردوسی.
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو به بیم.فردوسی.
میانت به خنجر کنم بر دو نیم
دل انجمن گردد از تو به بیم.فردوسی.
- بیم آنست که؛ جای ترس است که. (یادداشت مؤلف) :
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی
بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی.
منوچهری.
- بیم جان؛ خطر کشته شدن. احتمال مرگ. امکان موت. (یادداشت مؤلف) :
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه.فردوسی.
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.فردوسی.
بدان نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند که بیم جان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). عبدالجبار را متواری بایست شد از بیم جان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). طایفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه).
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان.مولوی.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما بترک سر نمی ارزد.
حافظ.
- پر از بیم؛ آکنده از ترس :
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلای جهان تخت و دیهیم اوست.فردوسی.
مرا پیش ازین کیسه پرسیم بود
شب و روزم از کیسه پربیم بود.سعدی.
- پر از بیم شدن؛ سخت ترسان شدن. آکنده از ترس گشتن :
درفش سپهبد به دو نیم شد
دل رزمجویان پر از بیم شد.فردوسی.
- پر بیم گشتن؛ سخت ترسان شدن. آکنده از ترس گشتن :
همه شهر یکسر به دو نیم گشت
دل مرد بدخواه پربیم گشت.فردوسی.
|| مقابل امید. (یادداشت مؤلف) : و اگر... بیم پاداش و عقاب نبود. (سندبادنامه ص5).
- امید و بیم؛ رجا و ترس :
نه به کس بود امید و بر کس بیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
این است که از برای یک دم(4)
در چارسوی امید و بیمیم.خاقانی.
- بیم و امید؛ ترس و رجا. امید و ناامیدی. امیدواری و مأیوسی :
چو هوشنگ و تهمورس و جمشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.فردوسی.
- || درشتی و نرمی. خوف و رجا. ترساندن و امیدوار کردن : و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). بنای خدمت و مناصحت ناپاک... بر قاعدهء بیم و امید باشد. (کلیله و دمنه).
- روز امید و بیم؛ کنایه از روز رستاخیز. روز قیامت :
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را بنیکان ببخشد کریم.سعدی.
|| اندیشه. (یادداشت بخط مؤلف). || خطر. (ناظم الاطباء) : گفت [ موسی ] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
- بیم آنست؛ خطر این هست. این خطر هست. خطر در پیش است :
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی).
(1) - پهلوی bim، سانسکریت bhima. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: آذرشین.
(3) - ن ل: بن.
(4) - ن ل: امر.
دیوار و دریواس فروگشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.فردوسی.
دری برنهادند ز آهن بزرگ
همه یکسر ایمن شد از بیم گرگ.فردوسی.
ببخشیدشان بی کران زرّ و سیم
چو آرامش آمد بهنگام بیم.فردوسی.
چو دید اندر او شهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی (از حاشیهء اسدی نخجوانی).
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
خدمت سلطان بردست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.فرخی.
عشق رسم است ولیکن همه اندوه دلست
خنک آن کورا از عشق نه ترس است و نه بیم.
فرخی (از انجمن آرا).
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ.
لبیبی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تیره چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیم است که رای تو کند.
منوچهری.
درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت(2) به آتش همچو مرغابی بجوی.
منوچهری.
سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین کشید و گروهی از بیم خشک میشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). گفت این علی تکین دشمنی بزرگست از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم. (تاریخ بیهقی ص 558).
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.مظفری.
درین بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.اسدی
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در دل(3) پایاب.
(از حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی).
ز بیم آنکه جایی بدتر افتادی
ندانستی کت این به زانک ازو رستی.
ناصرخسرو.
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم
کز بیم مار در دهن اژدها شدم.ناصرخسرو.
کس نخواند نامهء من کس نگوید نام من
جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب.
ناصرخسرو.
ز بیم لشکر پیری بزندان
منغص گشته بر من زندگانی.مسعودسعد.
من غنده شدم ز بیم غنده
چون خرس بکون فتاده در دام.
ابوطاهر خاتونی.
زن حجام از بیم جواب نداد. (کلیله و دمنه).
هم ز بیم لمعهء تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهء تیغ تو پنهان یافته.
انوری.
زان بیم که از نفس بمیرد
در کام نفس شکسته دارم.خاقانی.
جبریل هم به نیمره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان.خاقانی.
بیم است از آنکه صبح قیامت برون دمد
تا صور آه صبحدمی دردمیده ایم.خاقانی.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.سعدی.
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام.سعدی.
- به بیم بودن از کسی؛ ترسیدن از او :
ز ما کس نباشد ازین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و کان سیم.فردوسی.
ببخشیدشان بیکران زر و سیم
بدان تا نباشد کسی زو به بیم.فردوسی.
میانت به خنجر کنم بر دو نیم
دل انجمن گردد از تو به بیم.فردوسی.
- بیم آنست که؛ جای ترس است که. (یادداشت مؤلف) :
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی
بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی.
منوچهری.
- بیم جان؛ خطر کشته شدن. احتمال مرگ. امکان موت. (یادداشت مؤلف) :
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه.فردوسی.
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.فردوسی.
بدان نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبدالصمد کرد و مرا سیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند که بیم جان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). عبدالجبار را متواری بایست شد از بیم جان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). طایفه ای از جهت متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی لرزان نهاده. (کلیله و دمنه).
گفت من مغلوب بودم صوفیان
حمله آوردند و بودم بیم جان.مولوی.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما بترک سر نمی ارزد.
حافظ.
- پر از بیم؛ آکنده از ترس :
دل شهریاران پر از بیم اوست
بلای جهان تخت و دیهیم اوست.فردوسی.
مرا پیش ازین کیسه پرسیم بود
شب و روزم از کیسه پربیم بود.سعدی.
- پر از بیم شدن؛ سخت ترسان شدن. آکنده از ترس گشتن :
درفش سپهبد به دو نیم شد
دل رزمجویان پر از بیم شد.فردوسی.
- پر بیم گشتن؛ سخت ترسان شدن. آکنده از ترس گشتن :
همه شهر یکسر به دو نیم گشت
دل مرد بدخواه پربیم گشت.فردوسی.
|| مقابل امید. (یادداشت مؤلف) : و اگر... بیم پاداش و عقاب نبود. (سندبادنامه ص5).
- امید و بیم؛ رجا و ترس :
نه به کس بود امید و بر کس بیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
این است که از برای یک دم(4)
در چارسوی امید و بیمیم.خاقانی.
- بیم و امید؛ ترس و رجا. امید و ناامیدی. امیدواری و مأیوسی :
چو هوشنگ و تهمورس و جمشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.فردوسی.
- || درشتی و نرمی. خوف و رجا. ترساندن و امیدوار کردن : و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 112). بنای خدمت و مناصحت ناپاک... بر قاعدهء بیم و امید باشد. (کلیله و دمنه).
- روز امید و بیم؛ کنایه از روز رستاخیز. روز قیامت :
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را بنیکان ببخشد کریم.سعدی.
|| اندیشه. (یادداشت بخط مؤلف). || خطر. (ناظم الاطباء) : گفت [ موسی ] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
- بیم آنست؛ خطر این هست. این خطر هست. خطر در پیش است :
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی).
(1) - پهلوی bim، سانسکریت bhima. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: آذرشین.
(3) - ن ل: بن.
(4) - ن ل: امر.