بی قیمت
[مَ](1) (ص مرکب) (از: بی + قیمت) بی بها و بی قدر و بی ارز. (ناظم الاطباء) :
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.عماره.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی.
رودکی.
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان ازآنک
چون بت با قامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
سنگ بی قیمت اگر کاسهء زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.سعدی.
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری.
سعدی.
کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.سعدی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.صائب.
رجوع به قیمت شود. || گرانمایه. (ناظم الاطباء). کالای بیش قیمت. (آنندراج). رجوع به قیمت شود.
(1) - در تداول با کسرهء لیّنهء قاف و سکون یاء تلفظ می شود.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.عماره.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی.
رودکی.
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان ازآنک
چون بت با قامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
سنگ بی قیمت اگر کاسهء زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.سعدی.
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری.
سعدی.
کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.سعدی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.صائب.
رجوع به قیمت شود. || گرانمایه. (ناظم الاطباء). کالای بیش قیمت. (آنندراج). رجوع به قیمت شود.
(1) - در تداول با کسرهء لیّنهء قاف و سکون یاء تلفظ می شود.