بیضه

معنی بیضه
[بَ / بِ ضَ / ضِ] (از ع، اِ) مأخوذ از بیضه تازی بمعنی خاگ و خایهء حیوانات. (ناظم الاطباء). و با لفظ افکندن و انداختن و بر سنگ زدن و دادن و نهادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). هر یک از دو غده ای که در حیوان نر هست و کار آنها تولید نطفه و ترشح هورمونهای نری است مانند تستوسترون و غیره. چون حرارت داخلی عادی بدن برای بیضه ها مناسب نیست نزد عموم پستانداران بیرون حفرهء عمومی بدن و در زیر شکم قرار دارد. (دائره المعارف فارسی). || تخم پرندگان عموماً و مرغ خانگی خصوصاً. تخم مرغ. (ناظم الاطباء) :
نگویی بیضه یکرنگست و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگ دگرسان بال و پر دارد.
ناصرخسرو.
بیضه چون طاوس نر خواهم شکست.
خاقانی.
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور چند بیضه ای. (تاریخ طبرستان).
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ.سعدی.
دیگر آن مرغ که از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکّرخا شد.
سعدی.
مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
وآدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.
سعدی.
- بیضهء الوان؛ بیضه هایی که در جشن نوروز رنگین و منقش سازند و اطفال بدان ببازند. (آنندراج). و در عید پاک مسیحیان نیز این رسم متداول است :
برای عیدی اطفال گلشن
عیان شد بیضهء الوان غنچه.اشرف.
- بیضه به ته بال برآوردن؛ بمعنی بیضه در زیر پر گرفتن. (آنندراج) :
زان شهپر همت بتو کردند کرامت
تا بیضهء گردون به ته بال برآری.صائب.
- بیضه برآوردن؛ جوجه برآوردن از تخم. (ناظم الاطباء)
- || ناقص ساختن. خصی کردن. (ناظم الاطباء).
- بیضه پروردن؛ در زیر بال گرفتن مرغ بیضه را و روی آن خوابیدن. (ناظم الاطباء) :
بیضه بشکن مرغ گم کن تا بری طاوس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان.
خاقانی.
- بیضهء خاکی؛ بیضه ای که ماکیان بی جفتی نر می اندازند. (آنندراج).
- بیضه دادن؛ تخم دادن. بیضه کشیدن :
ز فیض گل و لاله در دشت و راغ
دهد بیضهء مار طاوس باغ.ملاطغرا.
- بیضه در آب؛ کنایه از بیضه که هنوز بچه در آن متکون نشده باشد. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب.نظامی.
- بیضه در کلاه؛ بیضه ای که بازیگران در کلاه خود پنهان سازند. (از ناظم الاطباء).
- بیضه ضایع کردن؛ آنست که بیضهء مرغی گنده شود و بچه ای از آن متولد نگردد. (آنندراج).
- بیضهء عنقا؛ تخم عنقا :
از رفتنت ز بیضهء آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضهء عنقا گریسته.خاقانی.
- بیضه فکندن؛ تخم گزاردن. تخم نهادن. تخم افکندن :
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد به سما.بهاءالدین ولد.
- بیضه کشیدن؛ بیضه دادن. (آنندراج) :
زاد تو نیست بیضهء دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.
میرخسرو.
- بیضهء ماهی؛ اشبول ماهی. (ناظم الاطباء).
- بیضه نهادن؛ تخم کردن : ماده بیضه نهاد. (کلیله و دمنه). ماده گفت جایی باید طلبید که بیضه نهاده شود. (کلیله و دمنه).
|| کلاه خود (مأخوذ از بیضهء تازی) :
بیضهء مغفر شکستی در سر شیران نر
غیبهء جوشن دریدی بر تن مردان کار.
(از ترجمهء تاریخ یمینی ص159).
|| هر چیز که بصورت بیضه باشد یا بصورت بیضه درآرند. که مانند بیضه و شکل آن باشد چون بیضهء کافور و بیضهء عنبر. (یادداشت مؤلف).
- بیضهء آتشین؛ کنایه از آفتاب. (برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیضهء زرد :
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهء آتشین براندازد.خاقانی.
- بیضهء افلاک؛ کنایه از آفتاب و خورشید :
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضهء افلاک را در زیر پر دارم بیاد.
سعید اشرف.
- بیضهء اکسیر؛ کنایه از حقه. (آنندراج) :
پر سیمرغ و بیضهء اکسیر
بتوان یافت و یار نتوان یافت.مولانا مظهر.
- بیضه بر سر کسی شکستن، بیضه در افسر -کسی شکستن.؛ (آنندراج)؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی :
دست شوخی چون برآرد زآستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند.
صائب.
- بیضهء چرخ؛ کنایه از آفتاب. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی بیضهء زرین. (از مجموعهء مترادفات ص 12).
- بیضهء خاکی؛ زمین را گویند. (آنندراج). کرهء زمین. (ناظم الاطباء) (از مجموعهء مترادفات ص196) :
بلبلی زین بیضهء خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد.خاقانی.
مرغ دل را که درین بیضهء خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم.خاقانی.
- بیضه در سر کسی شکستن و بیضه در کلاه -درشکستن؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی. (غیاث). در سراج بمعنی رسوا کردن است. (غیاث).
- بیضه در کلاه؛ سر آدمی. (ناظم الاطباء).
- بیضه در کلاه کسی شکستن؛ کنایه از رسوا نمودن. مأخذش آنکه بازیگران بیضه را در کلاه یکی بگذارند و دیگران را گویند بشکن. او بهر دو دست زور کند بیضه غایب شود و آن کس خجل گردد و مردم هنگامه در خنده آیند. (آنندراج) :
شکست بیضهء خورشید در کلاه سپهر
بدولت تو که دارای افسر و کلهی.
ظهیرالدین فاریابی.
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه(1)
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.حافظ.
شکستند از آن بیضه ها در کلاهش
که نخوت بسر داشت از زر شکوفه.وحید.
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص244 شود.
- بیضهء زر؛ بمعنی بیضهء زرین :
تیزتر از کبوتری برج ببرج می پرد
بیضهء زر همی نهد دربدر از سبک پری.
خاقانی.
رجوع به بیضهء زرین شود.
- بیضهء زرد؛ بمعنی بیضهء آتشین. (از مجموعهء مترادفات ص12). رجوع به بیضهء آتشین شود.
- بیضهء زرین؛ کنایه از آفتاب. کنایه از خورشید. (از برهان) :
پیش که طاوس صبح بیضهء زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهء مجلس ارم.خاقانی.
دانه از کشت جودش ار مرغی
چیند و در گلو دراندازد
همچو سیمرغ آسمان هر روز
بر زمین بیضهء زر اندازد.
عرفی (از آنندراج).
- بیضه های زرین و بیضه های زری؛ستارگان آسمان. (برهان) (از رشیدی) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع آفتاب. (آنندراج).
- || کنایه از کواکب دیگر. (آنندراج).
- بیضهء صبح؛ آفتاب. (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیضهء کافور. (مجموعهء مترادفات ص 12).
- بیضهء عنبر؛ کنایه از شمامهء عنبر. (آنندراج) :
ز رنگ و بوی همه خیره گشته دیدهء عقل(2)
ز بس طویلهء یاقوت و بیضهء عنبر.عنصری.
آستین نسترن پر بیضهء عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.منوچهری.
تا ندهی بیضهء عنبر مرا
خیره نگویم که تو بلعنبری.ناصرخسرو.
آنکه چون خلق او ندارد بوی
نافهء مشک و بیضهء عنبر.مسعودسعد.
چنانکه بیضهء عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.
مسعودسعد.
تختهای جامه و بیضهای عنبر و اوانی و زر و سیم مشحون به شمامات کافور. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 237).
صد بیضهء عنبر نخرد کس بجوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد.
عطار.
- بیضهء فولاد؛ در ایران رسم است که فولاد را گرد ساخته می پزند و آن به شکل بیضه میباشد. (آنندراج).
- بیضهء کافور؛ شمامهء کافور. غلولهء کافور. گلولهء کافور، به شکل تخم مرغ :
و اندر دل آن بیضهء کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست.
منوچهری.
گویی بمثل بیضهء کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندست عطار.منوچهری.
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضهء کافور کلانست.
منوچهری.
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضهء کافور خرمن است.
انوری.
- || کنایه از برف است. (شرفنامهء منیری). و مراد از بیضهء کافور در بیت زیر برف است. (شرح مشکلات دیوان انوری) :
گه بیضهء کافور زیان کرد و گهی سود
بینی که چه سودست مراین مایه زیان را.
انوری.
- || کنایه از آفتاب و ماه. (از ناظم الاطباء).
- بیضه کردن مشت؛ کنایه از گرد کردن مشت. (آنندراج).
- بیضهء معلق؛ کنایه از زمین. (از انجمن آرا).
- بیضهء هفت آسمان؛ کنایه از خورشید :
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضهء هفت آسمان.نظامی.
|| ساحت قوم و مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان :
بیضهء مصرست به ز فرضهء بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان.خاقانی.
رجوع به بیضه شود.
- بیضهء ملک؛ پایتخت و پایهء مملکت. شالوده و اصل کشور :
قوام دولت عالی و عمده الدین است
پناه بیضهء ملکست و عمده الاسلام.
مسعودسعد.
جازم شد که اول خاطر از وی بپردازد و بیضهء ملک و آشیانهء دولت او به صرصر قهر بر باد دهد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص261). چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهده کرد و بیضهء مملکت خویش هر روز در نقصان یافت.... مضطرب شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص22). و از آن جمله آنست که ما مشاهده کردیم از علاءالدوله ابوجعفربن محمد بن دشمنزیار در حمایت بیضهء ملک و دارالقرار اصفهان. (ترجمهء محاسن اصفهان ص95).
|| حوزه. دایره : و بیضهء حوزهء ممالک را از تصرف متغلبان جایر و ظلم متعدیان... (تاریخ رشیدی).
- بیضهء آفاق؛ دایرهء آفاق :
از رفتنت ز بیضهء آفاق کوه قاف
بر نو پران بیضهء عنقا گریسته.خاقانی.
دور سلیمان و جور، بیضهء آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و نم.
خاقانی.
- بیضهء اسلام؛ دائرهء اسلام و دین. (آنندراج) :در حمایت بیضهء اسلام و کلاآت حوزهء دین از اتباع هوا و اختیار مراد نفس دور باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 279). قریب صدهزار سوار جمع آورد و قصد بیضهء اسلام آغاز نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص26).
چشم شوخش بیضهء اسلام را بر سنگ زد
زلف کافرکیش او نگذاشت ایمانی درست.
صائب.
- بیضهء دین؛ دائرهء دین. (آنندراج). بیضهء اسلام :
زاد تو نیست بیضهء دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.
میرخسرو.
آنکه چو حرز حرم دوستی او بود
بی در و دیوار هند بیضهء دین را حصار.
خاقانی.
- بیضهء عراق؛ حوزهء عراق. ناحیهء عراق :
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضهء عراق وز بیضای عسکرش.خاقانی.
- بیضهء قوم؛ اصل قوم و مجتمع آنان. (یادداشت مؤلف).
- بیضهء مجلس؛ دائرهء مجلس. (آنندراج) :
بیش که طاوس صبح بیضهء زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهء مجلس ارم.خاقانی.
|| نشان مهر نبوت پیغمبر (ص) :
بیضهء مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضهء قدس عیسوی نکهتش از معنبری.خاقانی.
گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضهء مهر پیمبرش.خاقانی.
(1) - ن ل: بازی دهر.
(2) - ن ل: ز رنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.