بیشه
[شَ / شِ] (اِ)(1) زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خِدر؛ بیشهء شیر. خیس؛ بیشهء شیر. خیسه؛ بیشهء شیر. عفرین؛ بیشهء شیر. غیل؛ بیشهء شیر. (منتهی الارب) :
خدنگش(2) بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.دقیقی.
و از مغرب این کوهستان [ کوهستان ابوغانم به کرمان ] روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم).
بمانده به بیشه درون خوار و زار
نیایش همی کرد با کردگار.فردوسی.
ندارد کسی تاب من روز جنگ
نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ.فردوسی.
سیاوش از آن دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد.فردوسی.
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون.فرخی.
در بیشه بگوش تو غریدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمهء قوال.
فرخی.
میان بیشهء او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار.فرخی.
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر.
عنصری.
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ.
عسجدی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460).
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام.اسدی.
جزیری پر از بیشه ها بد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش.اسدی.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشهء زعفران.اسدی.
کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامهء ابن البلخی ص124).
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب.
مسعودسعد.
آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه).
نزد آنکس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (کلیله و دمنه).
اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه).
در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم.
خاقانی.
غارت بحر آمدست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشهء بران او.خاقانی.
تیشه در بیشهء بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی.خاقانی.
منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین بیشهء شیر اجم است.
ظهیر فاریابی.
پشت بر بیشه ای داد که شعلهء آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص410).
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهی است گردش بیشهء تنگ.نظامی.
فلک این آینه و آن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست.نظامی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر.سعدی.
میوهء بیشه چون نه پرورده ست
دل داننده را نه درخورد است.اوحدی.
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود.اوحدی.
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
- بیشهء ارزن؛ دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس :
تولد تو مبراست از حدوث و قدم
گواست قصهء سلمان و بیشهء ارزن.
سنجر کاشی.
- بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه؛کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.فردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.فردوسی.
رجوع به ارژن و دشت ارژن شود.
|| نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). || دشت. (شرفنامهء منیری). || کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء). || سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامهء منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف). || این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمهء عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادهء ذوی، ج10 ص138).
(1) - اوستا varesha (جنگل)، سانسکریت vrksha(درخت)، پهلوی vishak. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: فلیکش.
خدنگش(2) بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.دقیقی.
و از مغرب این کوهستان [ کوهستان ابوغانم به کرمان ] روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم).
بمانده به بیشه درون خوار و زار
نیایش همی کرد با کردگار.فردوسی.
ندارد کسی تاب من روز جنگ
نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ.فردوسی.
سیاوش از آن دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد.فردوسی.
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون.فرخی.
در بیشه بگوش تو غریدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمهء قوال.
فرخی.
میان بیشهء او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار.فرخی.
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر.
عنصری.
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ.
عسجدی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460).
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام.اسدی.
جزیری پر از بیشه ها بد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش.اسدی.
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشهء زعفران.اسدی.
کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامهء ابن البلخی ص124).
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب.
مسعودسعد.
آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه).
نزد آنکس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست.
؟ (کلیله و دمنه).
اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه).
در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم.
خاقانی.
غارت بحر آمدست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشهء بران او.خاقانی.
تیشه در بیشهء بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی.خاقانی.
منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین بیشهء شیر اجم است.
ظهیر فاریابی.
پشت بر بیشه ای داد که شعلهء آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمهء تاریخ یمینی ص410).
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهی است گردش بیشهء تنگ.نظامی.
فلک این آینه و آن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست.نظامی.
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر.سعدی.
میوهء بیشه چون نه پرورده ست
دل داننده را نه درخورد است.اوحدی.
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود.اوحدی.
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
- بیشهء ارزن؛ دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس :
تولد تو مبراست از حدوث و قدم
گواست قصهء سلمان و بیشهء ارزن.
سنجر کاشی.
- بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه؛کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.فردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.فردوسی.
رجوع به ارژن و دشت ارژن شود.
|| نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). || دشت. (شرفنامهء منیری). || کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء). || سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامهء منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف). || این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمهء عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادهء ذوی، ج10 ص138).
(1) - اوستا varesha (جنگل)، سانسکریت vrksha(درخت)، پهلوی vishak. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: فلیکش.