بی رگ
[رَ] (ص مرکب) (از: بی + رگ) که رگ ندارد. بی رگ و پوست. بی جان :
بدو گفت گردوی کای پیر گرگ
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی رگ و پوست به.فردوسی.
|| کنایه از بیدل و بی غیرت. (برهان) (ناظم الاطباء). مرد بی غیرت و بی حمیت و بی عصبیت چه عصب در لفظ عرب بمعنی رگ و پی است که قوت حرکت بدن بدان است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به رگ شود. || کنایه از کاهل در کار. تنبل. بی پشت کار. (یادداشت مؤلف).
بدو گفت گردوی کای پیر گرگ
تو نشنیدی آن داستان بزرگ
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی رگ و پوست به.فردوسی.
|| کنایه از بیدل و بی غیرت. (برهان) (ناظم الاطباء). مرد بی غیرت و بی حمیت و بی عصبیت چه عصب در لفظ عرب بمعنی رگ و پی است که قوت حرکت بدن بدان است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به رگ شود. || کنایه از کاهل در کار. تنبل. بی پشت کار. (یادداشت مؤلف).