بی خویش
[خوی / خی] (ص مرکب)بی خویشتن. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). بی خود. مغمی علیه. (یادداشت مؤلف). بیخود و بیهوش. (برهان) (غیاث) (آنندراج). || از خود بیخود. بی توان. بی تاب :روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. (مجمل التواریخ). || شوریده و دیوانه. (ناظم الاطباء) :
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.مولوی.
|| بی محبت. (ناظم الاطباء).
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.مولوی.
|| بی محبت. (ناظم الاطباء).