بی حرمت
[حُ مَ] (ص مرکب) بی ادب. بی آبرو :
این چنین سنگدلی بی حق و بی حرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد ز راه.منوچهری.
و دلم از جهت وی مشغول بود فارغ شد که بدست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی).
سوی خردمند بصد بدره زر
جاهل بی قیمت و بی حرمت است.
ناصرخسرو.
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز بشیران شکرند.
ناصرخسرو.
این چنین سنگدلی بی حق و بی حرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد ز راه.منوچهری.
و دلم از جهت وی مشغول بود فارغ شد که بدست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی).
سوی خردمند بصد بدره زر
جاهل بی قیمت و بی حرمت است.
ناصرخسرو.
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز بشیران شکرند.
ناصرخسرو.