به
[بَ / بِ] (حرف اضافه) کلمهء رابطه که مانند حرف بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر کلمات دیگر از قبیل اسم و فعل و غیره درمی آید و در این صورت غالباً «ها» را حذف کرده و متصل بکلمات می نویسند، مانند «بشما» و «به شما» و «بخانه» یا «به خانه» و «بروید» یا «به روید»(1) و جز اینها و در این صورت در تلفظات کنونی مکسور استعمال می شود. اگرچه صاحبان فرهنگ، بیشتر، مفتوح نوشته اند. (ناظم الاطباء). پهلوی «پت»(2)، ایرانی باستان «پتی»(3)، اوستائی «پئیتی»(4)، پارسی باستان «پتی»(5)، پازند «په»(6)، پهلوی تورفان «پده»(7). (حاشیهء برهان چ معین). حرف اضافهء «به» بمعانی ذیل آید: بهمراه (که از آن بمصاحبت تعبیر کنند): به ادب سلام کرد. بسلامت عزیمت نمود. (فرهنگ فارسی معین). || ظرفیت زمانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر :
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
|| ظرفیت مکانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر : من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
بِهْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| کلمهء قسم و سوگند و مانند رابطه ای، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت؛ یعنی سوگند به جان خودت. (ناظم الاطباء). قسم. سوگند. (فرهنگ فارسی معین) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس» توان گذاشت. (فرهنگ فارسی معین) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بمعنی طرف و سوی. (فرهنگ فارسی معین) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
|| استعانت را رساند و در این صورت، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است. (فرهنگ فارسی معین) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است: به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین). || بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن، مشت مشت و خروار خروار است. (فرهنگ فارسی معین). || در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| سازگاری. توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل. برابر :
میوهء جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهء پروین به دو جو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
|| پیش. نزد : حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه). || برای: مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گویند دزدی شبی به خانهء توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). || برای ترتیب آید: دم به دم. خانه به خانه. شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی «را»: به من گفت. به تو داد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حرف «ب» در همین لغت نامه شود.
(1) - در مورد قاعدهء اتصال یا عدم اتصال این حرف به کلمات، بحث های مفصلی شده و نظرهای مفصلی ارائه گردیده است که بطور کلی قاعدهء زیر بیشتر مورد قبول است: «به = ب » حرف اضافه باید به افعال متصل شود و از نامهای خاص جدا نوشته شود و در دیگر کلمات به زیبائی صورت کلمه و سهولت خواندن آنها بستگی دارد که گاه منفصل یا جدا و گاه متصل یا پیوسته نوشته می شوند.
(2) - pat.
(3) - pati.
(4) - paiti.
(5) - patiy.
(6) - pa.
(7) - padh.
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
|| ظرفیت مکانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر : من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
بِهْ از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
|| کلمهء قسم و سوگند و مانند رابطه ای، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت؛ یعنی سوگند به جان خودت. (ناظم الاطباء). قسم. سوگند. (فرهنگ فارسی معین) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| در بیان جنس چنانکه بجای آن «از جنس» توان گذاشت. (فرهنگ فارسی معین) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بمعنی طرف و سوی. (فرهنگ فارسی معین) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
|| استعانت را رساند و در این صورت، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است. (فرهنگ فارسی معین) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است: به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین). || بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن، مشت مشت و خروار خروار است. (فرهنگ فارسی معین). || در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| سازگاری. توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
|| بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل. برابر :
میوهء جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشهء پروین به دو جو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
|| پیش. نزد : حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه). || برای: مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گویند دزدی شبی به خانهء توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). || برای ترتیب آید: دم به دم. خانه به خانه. شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی «را»: به من گفت. به تو داد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حرف «ب» در همین لغت نامه شود.
(1) - در مورد قاعدهء اتصال یا عدم اتصال این حرف به کلمات، بحث های مفصلی شده و نظرهای مفصلی ارائه گردیده است که بطور کلی قاعدهء زیر بیشتر مورد قبول است: «به = ب » حرف اضافه باید به افعال متصل شود و از نامهای خاص جدا نوشته شود و در دیگر کلمات به زیبائی صورت کلمه و سهولت خواندن آنها بستگی دارد که گاه منفصل یا جدا و گاه متصل یا پیوسته نوشته می شوند.
(2) - pat.
(3) - pati.
(4) - paiti.
(5) - patiy.
(6) - pa.
(7) - padh.