بول
[بَ] (ع اِ) کمیز. ج، ابوال. (منتهی الارب). آبی که از کلیه ها ترابد و در مثانه جمع گردد و بطور طبیعی دفع شود. ج، ابوال. (از اقرب الموارد). شاش. و فارسیان با لفظ کردن بمعنی شاشیدن استعمال نمایند. (آنندراج). کمیز و شاش. ج، ابوال. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شاشه. (غیاث). پیشاب. کمیز. شاش. ادرار. (فرهنگ فارسی معین) :
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر.مولوی.
جام می مستی شیخ است ای فلیو
کاندر او دردی نگنجد بول دیو.مولوی.
چو بام بلندش کند(1) خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام بر.سعدی.
- بول ابیض؛ بول که برنگ کاغذ باشد. بول که برنگ بلور باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- بول الدم؛ که آنچه بیرون آید [بجای شاش]خون بود. (بحر الجواهر). بول که خون با آن خارج شود.
- بول الدموی؛ هو المختلط بالدم. (بحر الجواهر). بول بخون آمیخته.
- بول الیرقانی؛ هو الاحمر الضارب الی السودا و الصفره. (بحر الجواهر).
-امثال: بول و قولش یکی است.
|| ولد. (منتهی الارب). فرزند. (آنندراج). ولد و پسر. (ناظم الاطباء). || عدد بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بود.
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر.مولوی.
جام می مستی شیخ است ای فلیو
کاندر او دردی نگنجد بول دیو.مولوی.
چو بام بلندش کند(1) خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام بر.سعدی.
- بول ابیض؛ بول که برنگ کاغذ باشد. بول که برنگ بلور باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- بول الدم؛ که آنچه بیرون آید [بجای شاش]خون بود. (بحر الجواهر). بول که خون با آن خارج شود.
- بول الدموی؛ هو المختلط بالدم. (بحر الجواهر). بول بخون آمیخته.
- بول الیرقانی؛ هو الاحمر الضارب الی السودا و الصفره. (بحر الجواهر).
-امثال: بول و قولش یکی است.
|| ولد. (منتهی الارب). فرزند. (آنندراج). ولد و پسر. (ناظم الاطباء). || عدد بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بود.