بو
(اِ) بوی. رایحه. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). رایحه و تأثیری که به واسطهء تصاعد پارهء اجسام در قوهء شامه حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). و با لفظ بردن و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و ستدن مستعمل است. (آنندراج). آنچه بوسیلهء بینی و قوهء شامه احساس شود. رایحه. (از فرهنگ فارسی معین). پهلوی «بوذ»(1)«بوی»(2)...، اوستا «بئوذی»(3)...، ارمنی «بوئیر»(4)...، اورامانی «بو»(5)...، گیلکی «بو»(6)و ختنی «بو». (از حاشیهء برهان چ معین).
- بو به بوشدن؛ سرایت کردن مرضی. (یادداشت بخط مؤلف).
- || بوی دیگری شنیدن؛ بوی دیگری استشمام کردن.
- بو برخاستن؛ پیدا شدن بو بود. (آنندراج).
- بو برداشتن؛ کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج).
- بو برداشتن از گل؛ بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت.
وحید (از آنندراج).
- بو پریدن؛ از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین).
- بو پیچیدن؛ منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین).
|| بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بئوذا»(7) بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی»(8) بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسهء شامه نداشته باشد گوید: «اخشم؛ آنک بوی و گند نشنود»... (از حاشیهء برهان چ معین). در پهلوی «بوی»(9) به دو معنی: بوی خوش... (حاشیهء برهان ایضاً). || مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) :
آن طره که هر جعدش صد نافهء چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی.
حافظ.
|| ذرهء اقل قلیل از هر چیزی. || گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء). || مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج).
(1) - bodh.
(2) - boy.
(3) - baodhi.
(4) - boir.
(5) - bo.
(6) - bu.
(7) - baodha.
(8) - ganti.
(9) - boy.
- بو به بوشدن؛ سرایت کردن مرضی. (یادداشت بخط مؤلف).
- || بوی دیگری شنیدن؛ بوی دیگری استشمام کردن.
- بو برخاستن؛ پیدا شدن بو بود. (آنندراج).
- بو برداشتن؛ کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج).
- بو برداشتن از گل؛ بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت.
وحید (از آنندراج).
- بو پریدن؛ از بین رفتن بوی چیزی. (فرهنگ فارسی معین).
- بو پیچیدن؛ منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین).
|| بوی خوش. (فرهنگ فارسی معین). در اوستا «بئوذا»(7) بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی»(8) بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسهء شامه نداشته باشد گوید: «اخشم؛ آنک بوی و گند نشنود»... (از حاشیهء برهان چ معین). در پهلوی «بوی»(9) به دو معنی: بوی خوش... (حاشیهء برهان ایضاً). || مجازاً، اثر و نشان. (فرهنگ فارسی معین) :
آن طره که هر جعدش صد نافهء چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی.
حافظ.
|| ذرهء اقل قلیل از هر چیزی. || گوشت بز کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء). || مخفف بوم که طائر منحوسی است. (آنندراج).
(1) - bodh.
(2) - boy.
(3) - baodhi.
(4) - boir.
(5) - bo.
(6) - bu.
(7) - baodha.
(8) - ganti.
(9) - boy.