بلغور
[بُ] (اِ) هرچیز درهم شکسته و درهم کوفته، عموماً. (برهان) (آنندراج). || گندم نیم پخته که آن را در آسیا انداخته شکسته باشند، خصوصاً. (برهان) (آنندراج). گندم یا جو که بپزند سپس خشک و نیم کوب کرده در آش و دم پخت و جز آن کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). اَفشه. بُربور. بُرغل. بُرغول. پُرغور. پُرغول. جَریش. فَروشَک. کبیده. کبیدهء گندم. جشیش. جشیشه. یارمه :
به صد بلغور میافتد به دستم
ز قزغان فلک یک کفجه اوماج.بسحاق.
- امثال: فراخور بلغور سماع باید کرد؛ نظیر ارزان خری انبان خری. هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت. (از امثال و حکم دهخدا).
بلغور کشیدن موش از انبان کسی؛ کنایه از ضعف جسمانی یا معنوی و ازکارافتادگی و بی مصرفی است. (فرهنگ لغات عامیانه).
موش از دهنش بلغور میدزدد؛ سخت ضعیف و ناتوان است. (امثال و حکم دهخدا).
|| آشی که از گندم مذکور پزند. (برهان) (آنندراج). طعامی که به هندی کاچی و به تازی عصیده خوانند. (شرفنامهء منیری). جَشیشه. دَشیش. دَشیشه. || کنایه از سخنان بزرگ و حرفهای قلمبه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغور کردن شود.
به صد بلغور میافتد به دستم
ز قزغان فلک یک کفجه اوماج.بسحاق.
- امثال: فراخور بلغور سماع باید کرد؛ نظیر ارزان خری انبان خری. هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی علت. (از امثال و حکم دهخدا).
بلغور کشیدن موش از انبان کسی؛ کنایه از ضعف جسمانی یا معنوی و ازکارافتادگی و بی مصرفی است. (فرهنگ لغات عامیانه).
موش از دهنش بلغور میدزدد؛ سخت ضعیف و ناتوان است. (امثال و حکم دهخدا).
|| آشی که از گندم مذکور پزند. (برهان) (آنندراج). طعامی که به هندی کاچی و به تازی عصیده خوانند. (شرفنامهء منیری). جَشیشه. دَشیش. دَشیشه. || کنایه از سخنان بزرگ و حرفهای قلمبه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلغور کردن شود.