بلعجب
[بُ عَ جَ] (ص مرکب) پرشگفتی. عجیب. (فرهنگ فارسی معین).بوالعجب. ابوالعجب. غریب. مورد اعجاب. مورد تفخیم. و رجوع به بُل شود :
تو صورت نیستی معنی طلب کن
نظر در جسم و جان بلعجب کن.
ناصرخسرو.
گم کرده سر رشتهء تدبیر دلم باز
در طره سرگم شدهء بلعجب تو.
اثیر اخسیکتی.
نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده. (ترجمهء محاسن اصفهان آوی). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که... (المضاف الی بدایع الازمان ص51). || مشعبد. شعبده باز. (فرهنگ فارسی معین). حقه باز :
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود.
(ویس و رامین).
بسان بلعجبی مهره باز استادم
نگه کنی به من این خانه پاک و دیگر پاک.
سوزنی.
مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار.
خاقانی.
تو صورت نیستی معنی طلب کن
نظر در جسم و جان بلعجب کن.
ناصرخسرو.
گم کرده سر رشتهء تدبیر دلم باز
در طره سرگم شدهء بلعجب تو.
اثیر اخسیکتی.
نقاش قضا صدهزاران نقش بدیع و طراز بلعجب بر روی ریاحین آرایش کرده. (ترجمهء محاسن اصفهان آوی). از وقایع بلعجب که در مدت مقام پادشاه بر در شهر بود درین مدت آن بود که... (المضاف الی بدایع الازمان ص51). || مشعبد. شعبده باز. (فرهنگ فارسی معین). حقه باز :
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود.
(ویس و رامین).
بسان بلعجبی مهره باز استادم
نگه کنی به من این خانه پاک و دیگر پاک.
سوزنی.
مرگ شود بلعجب تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب خاک شود لاله زار.
خاقانی.