بلاکش
[بَ کَ / کِ] (نف مرکب)بلاکشنده. متحمل بلا. مبتلی به بلیه. (فرهنگ فارسی معین). مردم رنجبر مبتلی به بلیه. (ناظم الاطباء). || رنجبر. سختی کش. (فرهنگ فارسی معین) :
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش.نظامی.
خوش می نزیم من بلاکش
وآن کیست که دارد آن دل خوش.نظامی.
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش.نظامی.
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید.حافظ.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهء رندان بلاکش باشد.حافظ.
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم.حافظ.
علی الصباح که مردم به کار و بار روند
بلاکشان محبت به کوی یار روند.
(از آنندراج).
|| از اسماء عاشق است. بلاجوی. بلاپرورده. (از آنندراج).
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش.نظامی.
خوش می نزیم من بلاکش
وآن کیست که دارد آن دل خوش.نظامی.
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش.نظامی.
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید.حافظ.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوهء رندان بلاکش باشد.حافظ.
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگها با دل مجروح بلاکش دارم.حافظ.
علی الصباح که مردم به کار و بار روند
بلاکشان محبت به کوی یار روند.
(از آنندراج).
|| از اسماء عاشق است. بلاجوی. بلاپرورده. (از آنندراج).