بلاجو
[بَ] (نف مرکب) بلاجوینده. بلاجوی. جویندهء بلا. فتنه جو :
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهء بلاجوست.سعدی.
|| معشوق، بمناسبت شوخی و فتنه جویی و بلاانگیزیش بر عاشق :
بگردد تا کجا بیند به گیتی
از این شوخی بلاجویی ستمگر.فرخی.
و رجوع به بلاجوی شود.
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهء بلاجوست.سعدی.
|| معشوق، بمناسبت شوخی و فتنه جویی و بلاانگیزیش بر عاشق :
بگردد تا کجا بیند به گیتی
از این شوخی بلاجویی ستمگر.فرخی.
و رجوع به بلاجوی شود.