بعمدا
[بِ عَ] (ق مرکب) بعمد. عمداً. به اراده. بمیل. بطیب خاطر. از روی میل :
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشار مرغزی.
دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.
سوزنی.
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.خاقانی.
بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه.نظامی.
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشار مرغزی.
دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.
سوزنی.
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.خاقانی.
بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه.نظامی.