بصیرت
[بَ رَ] (ع اِ مص) بصیره. بینایی. (ناظم الاطباء) (زمخشری) (فرهنگ نظام). و رجوع به بصیره شود. دانایی. زیرکی. هوشیاری. (ناظم الاطباء). بینایی دل یعنی دانایی و زیرکی. (غیاث). بینایی و یقین و زیرکی. (از آنندراج). دانایی. زیرکی. (زمخشری). دید. دیدار. بینش. آگاهی. چشم خرد. چشم عقل. چشم دل. دیدهء دل : دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضای و رغبت... در حالتی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرت های ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص312). خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب). وی را آن خرد و تمیز بصیرت و رویت است که زود زود سنگ وی را [ التونتاش ]ضعیف در رود بنتوانند گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان بچشم بصیرت نگر مرا.
ناصرخسرو.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته و نور بصیرت او را بحجاب ظلمت پوشیده. (کلیله و دمنه).
این بحر بصیرت بین بی شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان.
خاقانی.
اگر بصر بصیرت ملاحظتی کنی و از خیانتی که ما در این ملک کرده ایم... یاد آری، پوشیده نیست که طمع صلاح و توقع عفو و اغماض آهن سرد کوفتن است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص126). با لشکر خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب... بدان حدود رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص342). || در اصطلاح عرفا قوه ای است مر قلب را که بنور قدس منور باشد و بوسیلهء آن قوهء حقایق و امور پنهانی اشیاء دیده شود. و آن قوه نسبت بقلب در حکم دیده است نسبت بروح. آدمی بوسیلهء آن ظواهر و صور اشیاء را می بیند. و این قوه را حکما قوهء عاقلهء نظریه نامند و چون این قوه بنور قدس منور و به راهنمایی و هدایت حق پردهء آن برداشته شد، حکما آنرا قوهء قدسیهء نامند. کذا فی اصطلاحات الصوفیه لکمال الدین ابی الغنایم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ارباب بصیرت؛ اهل حل و عقد و تدبیر. (ناظم الاطباء). روشن بینان. روشندلان.
- اهل بصیرت؛ ارباب بصیرت : و آنکه از جمال عقل محجوران خود بنزدیک اهل بصیرت معذور باشد. (کلیله و دمنه).
- با بصیرت گشتن؛ بینا شدن. روشن دل شدن :
هر کرا دور چرخ جامی داد
با بصیرت نگشت چون جمشید.ابن یمین.
- بی بصیرت؛ بی تدبیر و بی عقل. (ناظم الاطباء).
- چشم بصیرت؛ هوشیاری. (ناظم الاطباء). بینایی.
- دیدهء بصیرت؛ چشم بصیرت. هوشیاری.
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان بچشم بصیرت نگر مرا.
ناصرخسرو.
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند. (کلیله و دمنه). یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته و نور بصیرت او را بحجاب ظلمت پوشیده. (کلیله و دمنه).
این بحر بصیرت بین بی شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان.
خاقانی.
اگر بصر بصیرت ملاحظتی کنی و از خیانتی که ما در این ملک کرده ایم... یاد آری، پوشیده نیست که طمع صلاح و توقع عفو و اغماض آهن سرد کوفتن است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص126). با لشکر خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب... بدان حدود رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص342). || در اصطلاح عرفا قوه ای است مر قلب را که بنور قدس منور باشد و بوسیلهء آن قوهء حقایق و امور پنهانی اشیاء دیده شود. و آن قوه نسبت بقلب در حکم دیده است نسبت بروح. آدمی بوسیلهء آن ظواهر و صور اشیاء را می بیند. و این قوه را حکما قوهء عاقلهء نظریه نامند و چون این قوه بنور قدس منور و به راهنمایی و هدایت حق پردهء آن برداشته شد، حکما آنرا قوهء قدسیهء نامند. کذا فی اصطلاحات الصوفیه لکمال الدین ابی الغنایم. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ارباب بصیرت؛ اهل حل و عقد و تدبیر. (ناظم الاطباء). روشن بینان. روشندلان.
- اهل بصیرت؛ ارباب بصیرت : و آنکه از جمال عقل محجوران خود بنزدیک اهل بصیرت معذور باشد. (کلیله و دمنه).
- با بصیرت گشتن؛ بینا شدن. روشن دل شدن :
هر کرا دور چرخ جامی داد
با بصیرت نگشت چون جمشید.ابن یمین.
- بی بصیرت؛ بی تدبیر و بی عقل. (ناظم الاطباء).
- چشم بصیرت؛ هوشیاری. (ناظم الاطباء). بینایی.
- دیدهء بصیرت؛ چشم بصیرت. هوشیاری.