بسیجیدن
[بَ دَ] (مص) بسیچیدن. پسیچیدن. کارها را آراسته و مهیا و آماده کردن. (برهان). کارسازی کردن و استعداد نمودن. (برهان: بسیجد) (از ناظم الاطباء). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). بسغدن. (صحاح الفرس). تهیه و کارسازی کردن. (فرهنگ نظام). آراستن. (مؤید الفضلاء). تدارک کردن. حاضر کردن. آمادن. خود را حاضر نمودن. بیاسغدن. آسغدن. از پیش حاضر کردن. تهیه دیدن. و رجوع به بسیچیدن و بسیجیدن شود :
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید(1) همی رزم را روی کار.دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی (از سروری).
ز خورد(2) و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.عنصری.
بباید بسیچید این کار را
پذیره(3) شدن رزم و پیکار را.
لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام).
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی (گرشاسب نامه).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد [ شتر به ](4). (کلیله و دمنه).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.سنایی.
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آورد با او بکار.نظامی.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص73).
|| قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامهء منیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری). || ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر :
ابر شاه کرد آفرین و برفت [ رستم ]
ره سیستان را بسیچید تفت.فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد برسر کلاه.فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، -بسیجیدن رفتن؛ برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد :
گفت خیز اکنون و(5) ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ.رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.نظامی.
|| به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.فردوسی.
نمانده است با او مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.فردوسی.
من دل بتو سپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بد را، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی). || سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن. || پوشیدن ساز جنگ. || انجام دادن. (ناظم الاطباء).
(1) - شواهد بسیجیدن و بسیچیدن هر دو در این مدخل و مدخلهای بعدی یکجا آمده است.
(2) - ن ل: خوردن.
(3) - ن ل: جبیره.
(4) - در بعضی متون شنزبه آمده است.
(5) - ن ل: تو.
بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید(1) همی رزم را روی کار.دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی (از سروری).
ز خورد(2) و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.فردوسی.
تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.عنصری.
بباید بسیچید این کار را
پذیره(3) شدن رزم و پیکار را.
لبیبی (از سروری و فرهنگ نظام).
امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). باغ خرمک را جامه افکندند و نزل ساختند و استقبال را بسیجیدند. (تاریخ بیهقی).
کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.
اسدی (گرشاسب نامه).
به زنهاریان رنج منمای هیچ
بهرکار در داد و خوبی بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت و گفتش تو لشکر بسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ببسیج مر آن معدن بقارا
کاین جای فنا را بسی وفا نیست.
ناصرخسرو.
جنگ را می بسیجد [ شتر به ](4). (کلیله و دمنه).
مرگ را در سرای پیچاپیچ
پیش تا سایه افکند بپسیچ.سنایی.
بسیچید بر خدمت شهریار
بسی چربی آورد با او بکار.نظامی.
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه کردن مپیچ.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص73).
|| قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامهء منیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری). || ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر :
ابر شاه کرد آفرین و برفت [ رستم ]
ره سیستان را بسیچید تفت.فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد برسر کلاه.فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، -بسیجیدن رفتن؛ برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد :
گفت خیز اکنون و(5) ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ.رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.نظامی.
|| به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.فردوسی.
نمانده است با او مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.فردوسی.
من دل بتو سپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بد را، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی). || سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن. || پوشیدن ساز جنگ. || انجام دادن. (ناظم الاطباء).
(1) - شواهد بسیجیدن و بسیچیدن هر دو در این مدخل و مدخلهای بعدی یکجا آمده است.
(2) - ن ل: خوردن.
(3) - ن ل: جبیره.
(4) - در بعضی متون شنزبه آمده است.
(5) - ن ل: تو.