بسوی
[بِ یِ] (حرف اضافهء مرکب)(1)بسمت و بطرف و بمقابل. (ناظم الاطباء) : و مَکاریان آن بارها را بسوی خانهء خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه). طلب دنیا بر وجه احسن کنید که هرکه از شما ساختهء آن باشد که او را بسوی آن آفریده اند. (ترجمهء مکارم الاخلاق خواجه). چون بنماز شوند نه سلام بسوی خدا کنند و نه بسوی عبادت خدا. (ایضاً). روباهی سگ می طلبید درو نرسید گفتند سخت بدویدی تا از سگ دور شدی گفت سگ بسوی مزدی میدوید که از غیر بستاند و من بجهت خود میدوم. (ایضاً). || برای. بجهت : قول مشتمل بر زیادت از یک قول بسوی آن گفته اند تا معلوم باشد که قیاس بیرون این قولها که مقدماتست بر ترتیبی مخصوص چیزی دیگر نیست. (اساس الاقتباس چ1 ص187). پس گفتند هیچ طعام داری؟ گفت بجز این بزک هیچ ندارم. او را بکشید تا بسوی شما چیزی سازم که بخورید... مرد خشم گرفت و گفت گوسفند مرا بسوی قومی که ایشان را نمی شناسی کشتی. (ترجمهء مکارم الاخلاق خواجه). بسوی دنیا عمل کن بقدر مقام درو و بسوی آخرت همچنین. (ایضاً).
- بسوی خود؛ حرص و طمع نمودن بچیزی. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص122 شود.
(1) - از به + سوی.
- بسوی خود؛ حرص و طمع نمودن بچیزی. (آنندراج). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص122 شود.
(1) - از به + سوی.