بستن
[بَ تَ] (مص)(1) پهلوی بستن(2). از ریشهء اوستایی و پارسی باستان، بند(3). طبری، دوستن(4). مازندرانی، دوسّن(5) و دَوسن(6). گیلکی، دوستن(7). بند کردن. فراهم کشیدن. پیوستن. ضد گشودن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ص278). مقابل گشادن لازم و متعدی هر دو آمده. (آنندراج). ضد گشادن. (شرفنامهء منیری). خلاف گشودن. (ناظم الاطباء). متصل کردن. پیوستن اشیاء بهم :
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.منجیک.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.فردوسی.
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.فردوسی.
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ.فردوسی.
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست.فردوسی.
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوههء پیل کوس.فردوسی.
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست.فردوسی.
هر آنکس که دید از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار. فردوسی.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان.ازرقی.
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم.
ناصرخسرو.
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.ناصرخسرو.
کسی بر گردن خر دُرّ نبندد.ناصرخسرو.
پس لشکر و رعیت باتفاق، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته.نظامی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. (گلستان).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین.
سلمان ساوجی.
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحهء صددانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- بستن دکان، بازار، مجلس، مدرسه، میخانه -و جز آن؛ تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه، در بازی نرد؛ دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهرهء حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن. خانه را گرفتن.
- بستن پرونده؛ ختم آن. از گردش و جریان خارج ساختن آن.
- بستن حساب؛ رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن؛ جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن.
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن : مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها؛ استوار کردن طناب و رسن آنها با خیه و جز آن.
- بستن و باز کردن؛ حل و عقد کردن. رتق و فتق کردن.
- بسته آذین؛ آیین بسته. رجوع به آذین شود.
- بسته کمر؛ کمربسته. مهیای خدمت. آمادهء بندگی :
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.فرخی.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن.
- ابر بستن؛ توده شدن آن. رویهم جمع شدن آن. پدید آمدن. پوشیده شدن :
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.فردوسی.
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.(ویس و رامین).
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه؛ تعیین نرخ و قیمت کردن. اجاره بندی کردن.
- احرام بستن؛ احرام گرفتن. محرم شدن. لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن :
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن؛ بار بربستن. صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن :
خروشید [ شاه یمن ] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.فردوسی.
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.نظامی.
- بارگاه بستن؛ باربستن. (آنندراج، باربستن) :
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه.
ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج).
رجوع به باربستن شود.
-به جای بستن؛ علیل و ناتوان ساختن. از تلاش و کوشش بازداشتن. متوقف و بیحرکت ساختن :
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بچیزی بستن؛ بچیزی وصل کردن. به چیزی پیوستن. بچیزی نسبت دادن. فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی).
- || بمجاز بچیزی شمردن. اهمیت دادن :
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست.فردوسی.
- بربستن؛ رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن؛ در شکم ماهی کردن. وصل بماهی کردن : چو بی فرمان هجرت کرد [یونس] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم. (قصص الانبیاء).
- بند و بست؛ نظم و استحکام و بهم پیوستگی :
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی).
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت.
افضل اله آبادی (از ارمغان آصفی).
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست. و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن؛ زیور بستن. آراستن :
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
واله هروی (از آنندراج).
- جان در چیزی بستن؛ روان در چیزی بستن. کنایه از علاقه مند شدن بدان. شیفته شدن بدان :
عروسی دید زیبا جان در او بست.نظامی.
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن؛ در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی.
- جبهه را بخاک بستن؛ کنایه از تواضع و فروتنی کردن. سجود کردن :
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن؛روی آن پارچهء تمیزی گرفتن. پانسمان کردن :
نیکو و باندام جراحتش ببسته. منوچهری.
- جمع بستن کلمه؛ صیغه مفردی را به صیغهء جمع بدل ساختن.
- خستگی بستن؛ جراحت یا زخمی را بستن :
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش.
فردوسی.
- چشم بستن؛ کور کردن. از بینایی محروم ساختن. بمجاز محروم ساختن از دیدار :
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.سعدی (بوستان).
- || بمجاز فریفتن. نیرنگ زدن حقه بازی کردن :
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی.فردوسی.
- چشم بندی؛ نابینا کردن. کور کردن :
چشم باز و گوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.مولوی.
- || درتداول عوام، حقه بازی. نیرنگ و فریب.
- چشم از جهان بستن یا فروبستن؛ کنایه از مردن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن؛اغماض کردن. چشم پوشی :
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش.نظامی.
- حرف بستن؛ اسناد دادن :
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- حکم بستن؛ مترتب شدن. حکم کردن : و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت. (التفهیم).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن؛ از گفتن بازداشتن :
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه.خاقانی.
- خاک بستن؛ خاک ریختن. خاک نهادن :
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
- خرد کسی بستن؛ چشم عقل وی را بستن :
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام)؛ بمجاز دیده و چشم برنهادن. خوابیدن. رجوع به دیده، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن؛ مانع خواب وی شدن. او را از خواب بازداشتن :
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
سعدی (بدایع).
- خیال بستن؛ تصور کردن. خیال کردن. بخیال آمدن. صاحب شرفنامهء منیری آورده است: صورت بستن و نقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند : گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی. (تاریخ طبرستان). ... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
خاقانی.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سر وخفا و کلمهء اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
(گلستان).
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.
(گلستان).
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
(گلستان).
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.حافظ.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.حافظ.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن؛ متحد و یگانه شدن در میدان جنگ. از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.فردوسی.
- در بروی کسی بستن؛ فرازکردن در بروی کسی :
میکنی منع سرشک از دیدهء خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست؟
صائب (دیوان ص193).
- در بستن؛ فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن. پیش کردن آن :
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.عنصری.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.خاقانی.
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.شهید بلخی.
|| بهم پیوستن. متصل ساختن. وصل کردن.
- در فرابستن؛ مسدود کردن، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن؛ از فعالیت بازداشتن. ممانعت کردن. بازداشتن از انجام دادن کاری :
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست.
فردوسی.
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی.فردوسی.
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرند ز ابش چو ماهی به شست.
(منسوب به فردوسی).
- دست کسی را از پشت بستن؛ (در تداول عامه) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری.
- دل بستن بکسی یا چیزی؛ دل باختن بکسی یا چیزی. علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان :
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.کلیم.
- دل دربستن یا بستن؛ علاقه مند شدن. دلبستگی پیدا کردن :
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست.خاقانی.
- دم کسی بستن؛ جلو زبان، یا سخن او گرفتن. دهان یا زبان او بستن :
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی.
- دهان بستن؛ دهان فروبستن. دهن و حلق کسی بستن. وی را از گفتن بازداشتن :
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است.سعدی.
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
- دیده بستن؛ چشم بستن. دیده برهم نهادن :
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن :
دیدهء این طفل را شیرینی افسانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- دیده بازبستن؛ چشم برهم نهادن. چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن. رجوع به فروبستن شود :
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست.نظامی.
- دیده برهم بستن؛ چشم برهم نهادن. بمجاز خوابیدن : و همه شب دیده برهم نبسته. (گلستان).
- دیده در کسی بستن؛ توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی :
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست.نظامی.
- دیده فروبستن؛ پنهان شدن. از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد :
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن؛علاقه مند شدن بدو، بدان : بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته. (گلستان).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن؛ بمجاز، رخ پوشاندن. روی نهان کردن :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.نظامی.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن؛ رخت بربستن. رخت دربستن. کنایه از سفر کردن. حرکت کردن :چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.فردوسی.
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.فردوسی.
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت.
اسدی (گرشاسب
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.منجیک.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.فردوسی.
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.فردوسی.
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ.فردوسی.
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست.فردوسی.
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوههء پیل کوس.فردوسی.
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست.فردوسی.
هر آنکس که دید از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار. فردوسی.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان.ازرقی.
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم.
ناصرخسرو.
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.ناصرخسرو.
کسی بر گردن خر دُرّ نبندد.ناصرخسرو.
پس لشکر و رعیت باتفاق، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته.نظامی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. (گلستان).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین.
سلمان ساوجی.
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحهء صددانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- بستن دکان، بازار، مجلس، مدرسه، میخانه -و جز آن؛ تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه، در بازی نرد؛ دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهرهء حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن. خانه را گرفتن.
- بستن پرونده؛ ختم آن. از گردش و جریان خارج ساختن آن.
- بستن حساب؛ رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن؛ جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن.
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن : مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها؛ استوار کردن طناب و رسن آنها با خیه و جز آن.
- بستن و باز کردن؛ حل و عقد کردن. رتق و فتق کردن.
- بسته آذین؛ آیین بسته. رجوع به آذین شود.
- بسته کمر؛ کمربسته. مهیای خدمت. آمادهء بندگی :
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.فرخی.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن.
- ابر بستن؛ توده شدن آن. رویهم جمع شدن آن. پدید آمدن. پوشیده شدن :
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.فردوسی.
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.(ویس و رامین).
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه؛ تعیین نرخ و قیمت کردن. اجاره بندی کردن.
- احرام بستن؛ احرام گرفتن. محرم شدن. لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن :
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن؛ بار بربستن. صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن :
خروشید [ شاه یمن ] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.فردوسی.
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.نظامی.
- بارگاه بستن؛ باربستن. (آنندراج، باربستن) :
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه.
ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج).
رجوع به باربستن شود.
-به جای بستن؛ علیل و ناتوان ساختن. از تلاش و کوشش بازداشتن. متوقف و بیحرکت ساختن :
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بچیزی بستن؛ بچیزی وصل کردن. به چیزی پیوستن. بچیزی نسبت دادن. فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی).
- || بمجاز بچیزی شمردن. اهمیت دادن :
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست.فردوسی.
- بربستن؛ رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن؛ در شکم ماهی کردن. وصل بماهی کردن : چو بی فرمان هجرت کرد [یونس] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم. (قصص الانبیاء).
- بند و بست؛ نظم و استحکام و بهم پیوستگی :
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی).
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت.
افضل اله آبادی (از ارمغان آصفی).
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست. و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن؛ زیور بستن. آراستن :
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
واله هروی (از آنندراج).
- جان در چیزی بستن؛ روان در چیزی بستن. کنایه از علاقه مند شدن بدان. شیفته شدن بدان :
عروسی دید زیبا جان در او بست.نظامی.
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن؛ در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی.
- جبهه را بخاک بستن؛ کنایه از تواضع و فروتنی کردن. سجود کردن :
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن؛روی آن پارچهء تمیزی گرفتن. پانسمان کردن :
نیکو و باندام جراحتش ببسته. منوچهری.
- جمع بستن کلمه؛ صیغه مفردی را به صیغهء جمع بدل ساختن.
- خستگی بستن؛ جراحت یا زخمی را بستن :
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش.
فردوسی.
- چشم بستن؛ کور کردن. از بینایی محروم ساختن. بمجاز محروم ساختن از دیدار :
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.سعدی (بوستان).
- || بمجاز فریفتن. نیرنگ زدن حقه بازی کردن :
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی.فردوسی.
- چشم بندی؛ نابینا کردن. کور کردن :
چشم باز و گوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.مولوی.
- || درتداول عوام، حقه بازی. نیرنگ و فریب.
- چشم از جهان بستن یا فروبستن؛ کنایه از مردن :
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن؛اغماض کردن. چشم پوشی :
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش.نظامی.
- حرف بستن؛ اسناد دادن :
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- حکم بستن؛ مترتب شدن. حکم کردن : و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت. (التفهیم).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن؛ از گفتن بازداشتن :
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه.خاقانی.
- خاک بستن؛ خاک ریختن. خاک نهادن :
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
- خرد کسی بستن؛ چشم عقل وی را بستن :
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام)؛ بمجاز دیده و چشم برنهادن. خوابیدن. رجوع به دیده، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن؛ مانع خواب وی شدن. او را از خواب بازداشتن :
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
سعدی (بدایع).
- خیال بستن؛ تصور کردن. خیال کردن. بخیال آمدن. صاحب شرفنامهء منیری آورده است: صورت بستن و نقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند : گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی. (تاریخ طبرستان). ... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
خاقانی.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سر وخفا و کلمهء اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
(گلستان).
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.
(گلستان).
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
(گلستان).
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.حافظ.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.حافظ.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن؛ متحد و یگانه شدن در میدان جنگ. از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن :
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.فردوسی.
- در بروی کسی بستن؛ فرازکردن در بروی کسی :
میکنی منع سرشک از دیدهء خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست؟
صائب (دیوان ص193).
- در بستن؛ فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن. پیش کردن آن :
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.عنصری.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.خاقانی.
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.شهید بلخی.
|| بهم پیوستن. متصل ساختن. وصل کردن.
- در فرابستن؛ مسدود کردن، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن؛ از فعالیت بازداشتن. ممانعت کردن. بازداشتن از انجام دادن کاری :
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست.
فردوسی.
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی.فردوسی.
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرند ز ابش چو ماهی به شست.
(منسوب به فردوسی).
- دست کسی را از پشت بستن؛ (در تداول عامه) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری.
- دل بستن بکسی یا چیزی؛ دل باختن بکسی یا چیزی. علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان :
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.کلیم.
- دل دربستن یا بستن؛ علاقه مند شدن. دلبستگی پیدا کردن :
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست.خاقانی.
- دم کسی بستن؛ جلو زبان، یا سخن او گرفتن. دهان یا زبان او بستن :
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی.
- دهان بستن؛ دهان فروبستن. دهن و حلق کسی بستن. وی را از گفتن بازداشتن :
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است.سعدی.
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
- دیده بستن؛ چشم بستن. دیده برهم نهادن :
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن :
دیدهء این طفل را شیرینی افسانه بست.
صائب (دیوان ص193).
- دیده بازبستن؛ چشم برهم نهادن. چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن. رجوع به فروبستن شود :
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست.نظامی.
- دیده برهم بستن؛ چشم برهم نهادن. بمجاز خوابیدن : و همه شب دیده برهم نبسته. (گلستان).
- دیده در کسی بستن؛ توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی :
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست.نظامی.
- دیده فروبستن؛ پنهان شدن. از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد :
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه.نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن؛علاقه مند شدن بدو، بدان : بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته. (گلستان).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن؛ بمجاز، رخ پوشاندن. روی نهان کردن :
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.نظامی.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن؛ رخت بربستن. رخت دربستن. کنایه از سفر کردن. حرکت کردن :چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.فردوسی.
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.فردوسی.
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت.
اسدی (گرشاسب