بزه
[بُ زَ / زِ] (اِ) زمین پشته. (شرفنامهء منیری) (برهان):
الا تا زمی از کوه پدید است و ره از سد
بکوه اندر شَخّ است و بزه بر شخ و راود.
عسجدی.
|| میوه ایست گرد و خوشبو که مزهء خوب دارد. (شرفنامهء منیری). نوعی از میوهء خوشبوی. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). || جدی. بزغاله. بزیچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اما گوشت بزه، آن خون که از وی خیزد نیک بود، از قبل آنکه اندر مزاج وی حرارت و رطوبت کمتر است که اندر گوشت بره. (الابنیه عن حقایق الادویه از یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ) برج بزه؛ برج جدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.ابوشکور.
|| (پسوند) این کلمه مزید مؤخر آید چنانکه در کلمات توبزه، تربزه (هندوانه)، خربزه (بطّیخ)، کمبزه.
الا تا زمی از کوه پدید است و ره از سد
بکوه اندر شَخّ است و بزه بر شخ و راود.
عسجدی.
|| میوه ایست گرد و خوشبو که مزهء خوب دارد. (شرفنامهء منیری). نوعی از میوهء خوشبوی. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). || جدی. بزغاله. بزیچه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اما گوشت بزه، آن خون که از وی خیزد نیک بود، از قبل آنکه اندر مزاج وی حرارت و رطوبت کمتر است که اندر گوشت بره. (الابنیه عن حقایق الادویه از یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ) برج بزه؛ برج جدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.ابوشکور.
|| (پسوند) این کلمه مزید مؤخر آید چنانکه در کلمات توبزه، تربزه (هندوانه)، خربزه (بطّیخ)، کمبزه.