بزه
[بَ زَ / زِ](1) (اِ) گناه و خطا باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ شعوری). گناه. خطا. تقصیر. (ناظم الاطباء). در پهلوی بَچَک و در پازند بَژَه. (حاشیهء برهان چ معین). اثم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). حابه. گناه. وزر. حوب. حوبه. جناح. جرم. عصیان. ذنب. مأثم. معصیت. ناشایست. حنث. جریره. سیئه. اصر. نافرمانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کس برنداشته ست بدستی دو خربزه
ای خون دوستانْت بگردن مکن بزه.
(منسوب به رودکی).
چو فرزند باشد بیابد مزه
زبهر مزه دور گردد بزه.فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه؟فردوسی.
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفکن مزه دور باش از بزه.فردوسی.
عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزهء بزرگست. (تاریخ بیهقی ص172).
اگرچه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم وِزْر و بزه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای یاوه کاران دزد
شما را بزه خوشتر آید ز مزد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون بزه خواهی کرد باری بزه بی مزه نباشد. (از قابوسنامه).
هرکه مر نفس را بآتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.ناصرخسرو.
سبک بسوی در طاعت خدای گریز
اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقَل.
ناصرخسرو.
در مزرعهء معصیت و شرّ چو ابلیس
تخم بزه و بار بد و برگ وبالی.ناصرخسرو.
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است.
ناصرخسرو.
اثمهما اکبر من نفعهما(2)... ولیکن بزهء او از نفع بیشتر است. (نوروزنامه).
یک گره را خانها پر غیبت و وِزْر و بزه
یک گره را کنجها پر طاعت و اعمال ماند.
سنائی (از انجمن آرا).
در آن میانه نام ائمه سنت است که برخوانند وگر نخوانند بزه نباشد و نقصانی نکند. (کتاب النقض ص468).
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وزبرای کیک را ننهاد آتش در گلیم.
سوزنی.
هر ضیافتی که اطعمهء آن کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص168).
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زین جنایتش خواندند.نظامی.
خلق خود را پاک دار از هر مزه
تا نیفتی در وبال و در بزه.
عطار (از شعوری).
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه وْ خوف و بزه.مولوی.
چون به این نیت خراشم بزّه(3) نیست
گر بزخم این روی را پوشیدنیست.مولوی.
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بوده ست و ایشان دُمْغَزه.مولوی.
این عقوبت مرا در یک نفس بسر آید و بزهء جاوید بر تو بماند. (گلستان). و بزهء آن بر من ننوشتند و شما را زیانی نرسید. (گلستان). گفت ای دوستان مرا در این که کردم قصدی نبود بزه بر من متوجه نمی شود. (گلستان).
- بزه کار؛ گناه کار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزه کاری؛ گناهکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| ظلم. جور. ستم. (ناظم الاطباء). جور. حیف.(4) || (ص) مردم نامراد و مسکین. (برهان). محروم. بی بهره. مسکین. (ناظم الاطباء).
(1) - در تداول امروز، گاه «بِزِهْ» (با «ه» ملفوظ) نیز گویند.
(2) - قرآن 2/219.
(3) - بضرورت وزن، با تشدید آمده است.
(4) - بعض شواهد معنی اول، موهم این معنی نیز هست.
کس برنداشته ست بدستی دو خربزه
ای خون دوستانْت بگردن مکن بزه.
(منسوب به رودکی).
چو فرزند باشد بیابد مزه
زبهر مزه دور گردد بزه.فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه؟فردوسی.
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفکن مزه دور باش از بزه.فردوسی.
عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزهء بزرگست. (تاریخ بیهقی ص172).
اگرچه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم وِزْر و بزه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای یاوه کاران دزد
شما را بزه خوشتر آید ز مزد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون بزه خواهی کرد باری بزه بی مزه نباشد. (از قابوسنامه).
هرکه مر نفس را بآتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.ناصرخسرو.
سبک بسوی در طاعت خدای گریز
اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقَل.
ناصرخسرو.
در مزرعهء معصیت و شرّ چو ابلیس
تخم بزه و بار بد و برگ وبالی.ناصرخسرو.
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است.
ناصرخسرو.
اثمهما اکبر من نفعهما(2)... ولیکن بزهء او از نفع بیشتر است. (نوروزنامه).
یک گره را خانها پر غیبت و وِزْر و بزه
یک گره را کنجها پر طاعت و اعمال ماند.
سنائی (از انجمن آرا).
در آن میانه نام ائمه سنت است که برخوانند وگر نخوانند بزه نباشد و نقصانی نکند. (کتاب النقض ص468).
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وزبرای کیک را ننهاد آتش در گلیم.
سوزنی.
هر ضیافتی که اطعمهء آن کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص168).
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زین جنایتش خواندند.نظامی.
خلق خود را پاک دار از هر مزه
تا نیفتی در وبال و در بزه.
عطار (از شعوری).
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه وْ خوف و بزه.مولوی.
چون به این نیت خراشم بزّه(3) نیست
گر بزخم این روی را پوشیدنیست.مولوی.
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بوده ست و ایشان دُمْغَزه.مولوی.
این عقوبت مرا در یک نفس بسر آید و بزهء جاوید بر تو بماند. (گلستان). و بزهء آن بر من ننوشتند و شما را زیانی نرسید. (گلستان). گفت ای دوستان مرا در این که کردم قصدی نبود بزه بر من متوجه نمی شود. (گلستان).
- بزه کار؛ گناه کار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بزه کاری؛ گناهکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| ظلم. جور. ستم. (ناظم الاطباء). جور. حیف.(4) || (ص) مردم نامراد و مسکین. (برهان). محروم. بی بهره. مسکین. (ناظم الاطباء).
(1) - در تداول امروز، گاه «بِزِهْ» (با «ه» ملفوظ) نیز گویند.
(2) - قرآن 2/219.
(3) - بضرورت وزن، با تشدید آمده است.
(4) - بعض شواهد معنی اول، موهم این معنی نیز هست.