بریدن
[بُ دَ / بُرْ ری دَ] (مص) قطع کردن. (آنندراج). جدا کردن. (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابتات. اترار. اجتباب. اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام. اخترام. اختزال. اختضام. اختمام. اخناب. ارباذ. اطرار. اطنان. اقتباب. اقتضاب. اقتطاط. امتشاق. امتشان. اهتباب. اهتبار. بَتّ. بَتر. بَتّه. بُلت. تَبّ. تَبتیک. تبتیل. تبضیع. تجذیم. تَجواب. تخذّم. تخزیع. تخضید. تَرّ. تُرور. تشریح. تعلیب. تخذّم. تفصیل. تقریص. تقضیب. تِقِطّاع. تقطیل. تقنیف. تَکّ. تکویف. تَلَهذم. تواشق. تَوذیم. جَثّ. جَدّ. جَدف. جَذّ. جَذر. جَذف. جَذم. جَرم. جَزر. جَزل. جَزله. جَزم. جَلف. جَلم. جَمد. جَوب. جَیب. حَذّ. حَسم. حُسوم. خَذْعبه. خَذم. خَرم. خَزع. خَزل. خُسوف. خِصال. خَصل. خَضد. خَضم. خَلب. خَمّ. خَنْی. سَبّ. سَطر. سَلت. شَرح. شَرز. شَرص. شَرعَبه. شَرم. صَرم. صَرْی. صَیر. طَرّ. عَبل. عَضب. عَلب. غَربله. غَرف. غَضر. غَلصَمه. فَترصه. فَخت. فَرص. فَرصَمه. فَصل. فَلذ. قَبّ. قَتّ. قَدّ. قَرش. قَرص. قَرصَبه. قَرصَمه. قَرض. قَرضَمه. قَرطَمه. قَصل. قَصلَمه. قَضّ. قَضب. قَطّ. قَطب. قَطع. قَطل. قَطم. قَلم. کَبع. کِداء. کَدش. کَرد. کَسف. کَند. کَیف. لَخم. لَقط. لَهذمه. مَتر. مَتک. مَرد. مَعل. مَقطَع. مَنّ. نَجْو. وَذر. هَبّ. هَبّه. هَدب. هَذب. هَذم. هَزبَره. (از منتهی الارب) :
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.رودکی.
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنهء آزادگی گلوی سؤال.منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.ابوشکور.
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.فرخی.
رگها ببردْشان، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگر خاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن؟نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشروییّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
-امثال: مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن؛ قطع کردن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان.منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.نظامی.
- بریدن جسر؛ قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن؛ کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن؛ جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین.فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.سعدی.
- بریدن گوش کسی را؛ به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه)؛ قاچ کردن آن. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
|| ختنه کردن. (ناظم الاطباء). سنت کردن. خِتان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || قلم کردن. چیدن. قطع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.فردوسی.
اِجتزار؛ بریدن پشم. جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). طَحلبه؛ بریدن پشم شتران را. طَمّ، طُموم؛ بریدن موی. قَصّ، قَصَص؛ بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن. (از منتهی الارب). || گزیدن. شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان. قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق؛ بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی). || بریدن جامه؛ پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامهء نابریده را به قطعات منظور فراکردن، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره. به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختداف. اغتداف. جَدّ. خَدف. شَبْرقه. شَربقه. کَسف. (از منتهی الارب) :
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.(1)منوچهری.
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.منوچهری.
کرا جامهء عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.ناصرخسرو.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.سعدی.
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی). || دور کردن. جدا کردن. قطع کردن :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونانست.رودکی.
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.منجیک.
جهان را بداریم با ایمنی.
ببرّیم کردار اهریمنی.فردوسی.
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من.فردوسی.
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
آن دوستان که خانهء ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال.
ناصرخسرو.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.خاقانی.
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت.سعدی.
وظیفهء روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازو به شمشیر برید.
میرباقر اشراق (از آنندراج).
اکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). قَطع، قَطیعه؛ بریدن خویشی، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبه؛ بریدن خویشی. (منتهی الارب).
- از هم بریدن؛ از یکدیگر جدا کردن :
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی.
منوچهری.
- بریدن آب، آب بریدن؛ آب دریغ داشتن. (آنندراج). آب بستن :
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || از جریان بازداشتن. در مسیر دیگر انداختن :
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.مولوی.
- بریدن آواز؛ مقطع کردن آن: جَدف؛ بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب).
- بریدن امید از چیزی؛ قطع امید کردن از آن. مأیوس شدن. ناامید گشتن. شَحط. (از منتهی الارب) :
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.فردوسی.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.فردوسی.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.فردوسی.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که، از شمس، این شما باور کنید.مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.سعدی.
- بریدن پای از جائی؛ دیگر بار بدانجا نرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی؛ نیست کردن. محو کردن. برانداختن :
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک.
فردوسی.
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران.فردوسی.
- بریدن خوی، خو بریدن، از خوی بریدن؛ترک عادت کردن :
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.نظامی.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.نظامی.
- بریدن دل از چیزی؛ دل کندن. دل برداشتن از آن :
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.رودکی.
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.فردوسی.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.فردوسی.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
ناصرخسرو.
- بریدن رَحِم؛ مقابل پیوستن رَحِم. قطع رَحِم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن شیر طفل، از شیر (پستان) بریدن؛بازداشتن آن. (از آنندراج) :
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده.نظامی.
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- بریدن طمع، طمع بریدن از؛ آیس شدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن قدم، قدم بریدن از جایی؛ ترک رفتن بدانجا :
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.خاقانی.
- بریدن ماهیانهء کسی؛ قطع کردن آن. ندادن آن از این پس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی؛ ترک دوستی کردن با وی. محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن :
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.فردوسی.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.فردوسی.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.فردوسی.
- فرابریدن؛ منقطع کردن : یوسف متغیر گشت... و گفت توبه کردم. سلطان گفت بنشین، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص354).
- || بپایان رسیدن. منقطع شدن : از وی [ اموی ] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن خانه؛ نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج) :
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- راه بریدن؛ زدن کاروانیان. سرقت از مسافرین در راه. قطع طریق. دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت مرحوم دهخدا). راه زدن : از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن. فصل کردن آن. فیصل دادن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فَصل. (از منتهی الارب) : صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی). ابتات؛ بریدن کار و حکم. (تاج المصادر بیهقی).
- بریدن دعوایی؛ فصل آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| حکم دادن محکمه. (یادداشت مرحوم دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن. قطع کردن قیمت. طی کردن قیمت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نرخ بریدن؛ تعیین نرخ کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.نظامی.
|| پیمودن. نوشتن. طی کردن. قطع کردن. نوردیدن. رفتن راهی را. گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء) : از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن. (حدودالعالم). همهء حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدود العالم). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.فردوسی.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی.فردوسی.
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.فرخی.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی.
منوچهری.
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی.منوچهری.
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.منوچهری.
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی.
(ویس و رامین).
گر تو ببرّی به جهد بادیهء جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل.
ناصرخسرو.
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل.ناصرخسرو.
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. (فارسنامهء ابن البلخی ص137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.خاقانی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.نظامی.
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم.نظامی.
ماه عرصهء آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی.مولوی.
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟مولوی.
در سایهء ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم.سعدی.
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
اجازه؛ بریدن مسافت. (از منتهی الارب). اجتیاب؛ بریدن بیابان. (تاج المصادر بیهقی). مسافت بریدن. اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق؛ بریدن مسافت زمین را برفتن. دَجل؛ بریدن زمین را برفتن. قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب).
- بریدن راه؛ طی کردن راه. قطع کردن راه. (از آنندراج). قطع مسافت. طی طریق. سپردن. بسپردن. پیمودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه.فردوسی.
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه.فردوسی.
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه.فردوسی.
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.فردوسی.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیر او اندر عظام.فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برّد روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن؟
ناصرخسرو.
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه در خور.
ناصرخسرو.
ره مکه همی خواهی بریدن
که با زادی و با مال و جهازی.ناصرخسرو.
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب.
مسعودسعد.
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.
سوزنی (از آنندراج).
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.نظامی.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه...نظامی.
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم.نظامی.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودند در بدایت.
عطار.
- منزل بریدن؛ قطع منزل کردن. طی کردن فاصلهء دو منزل که عادهً 4 فرسنگ است. بارانداز طی کردن. مرحله پیمودن :
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن؟نظامی.
|| حفر کردن. کندن :
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.فردوسی.
|| نقب زدن :
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.مولوی.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف). || ترک کردن. گذاشتن. (آنندراج) :
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعدهء تریاک تو تریاک بریدم.
ملاعشرتی (آنندراج).
|| بی اثر کردن. ضعیف کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلب و زایل کردن. (آنندراج) : ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلهء زرین کجا برد صفرا؟خاقانی.
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بند آوردن، چنانکه خون را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بریدن ورق بازی؛ بُر زدن آن. زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قطع شدن. (آنندراج). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره. منقطع شدن. انجذاذ :
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسائی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب؟ناصرخسرو.
- از هم بریدن؛ از هم گسستن. از هم گسیختن :
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.اسدی.
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد بر کوه زدی از هم ببریدی. (مجمل التواریخ و القصص).
|| جدا شدن. دور شدن. قطع شدن. گسستن.
- از هم بریدن؛ ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن؛ از همدیگر جدا شدن :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.نظامی.
تَسابّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن. تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن. (از منتهی الارب).
- با هم بریدن؛ از هم جدا شدن: تصارم؛ با هم بریدن. (از منتهی الارب).
- بریدن از کسی (چیزی)؛ دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یا علاقهء دیگر با کسی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطع علاقهء خویشاوندی کردن. (ناظم الاطباء). مهاجره. هجر. هجران. (المصادر زوزنی) :
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کمِ دین گرفت.فردوسی.
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.فردوسی.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.فردوسی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.فرخی.
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.فرخی.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش.
ناصرخسرو.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.ناصرخسرو.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم.ناصرخسرو.
چون ببری زآنچه طمع کرده ای
آن بری از خانه که آورده ای.نظامی.
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.نظامی.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.مولوی.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.
سعدی (گلستان).
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن.
ابن یمین.
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد و پی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق). اِختزاع؛ بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجره؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب).
- بریدن تب؛ قطع شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن روشنایی؛ (اصطلاح نجوم) قطع النور. (التفهیم ص494).
- بریدن سودا؛ بر هم خوردن معامله. (از آنندراج) :
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| منفصل شدن. فصل پیدا کردن. فاصله افتادن. انفصال :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
فرخی.
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.فرخی.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان.فرخی.
|| بند آمدن، چنانکه خون و اسهال. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کلچیدن. لور شدن. خائر شدن. دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض. جدا شدن آب شیر از مادهء پنیری آن. بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود. حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جدا و موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت مرحوم دهخدا). لخته لخته شدن. از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب).
- بریدن سرکه؛ به شراب بدل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بریدن رنگی؛ مبدل شدن یا کم شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بریدن از خنده؛ منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بس کردن از سخن، خاصه سخن بد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ببر؛ قطع کن! بس کن! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بِبُرّی!؛ نفرینی است چون «بمیری». (یادداشت مرحوم دهخدا): ببرّی، چقدر میتوانی حرف بزنی!
|| بریدن سخن؛ قطع کردن آن. دنبال نکردن سخن. خاموشی گزیدن : من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم.
سعدی.
|| در تداول، سخت مانده شدن از بس رفتن. سخت مانده شدن از بسیاریِ رفتن یا گفتن و امثال آن. از بس راه رفتن از حرکت بازماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن. مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن. || فرار کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: از بیرم سبز و از گل خمری.
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.رودکی.
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنهء آزادگی گلوی سؤال.منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.ابوشکور.
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.فرخی.
رگها ببردْشان، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگر خاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن؟نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشروییّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
-امثال: مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن؛ قطع کردن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان.منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.نظامی.
- بریدن جسر؛ قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن؛ کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن؛ جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین.فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.سعدی.
- بریدن گوش کسی را؛ به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه)؛ قاچ کردن آن. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
|| ختنه کردن. (ناظم الاطباء). سنت کردن. خِتان. (از یادداشت مرحوم دهخدا). || قلم کردن. چیدن. قطع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.فردوسی.
اِجتزار؛ بریدن پشم. جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). طَحلبه؛ بریدن پشم شتران را. طَمّ، طُموم؛ بریدن موی. قَصّ، قَصَص؛ بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن. (از منتهی الارب). || گزیدن. شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان. قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق؛ بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی). || بریدن جامه؛ پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامهء نابریده را به قطعات منظور فراکردن، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره. به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختداف. اغتداف. جَدّ. خَدف. شَبْرقه. شَربقه. کَسف. (از منتهی الارب) :
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.(1)منوچهری.
طوطی بچگان را سلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.منوچهری.
کرا جامهء عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.ناصرخسرو.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.سعدی.
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی). || دور کردن. جدا کردن. قطع کردن :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونانست.رودکی.
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.منجیک.
جهان را بداریم با ایمنی.
ببرّیم کردار اهریمنی.فردوسی.
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من.فردوسی.
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
آن دوستان که خانهء ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال.
ناصرخسرو.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.خاقانی.
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت.سعدی.
وظیفهء روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازو به شمشیر برید.
میرباقر اشراق (از آنندراج).
اکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). قَطع، قَطیعه؛ بریدن خویشی، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبه؛ بریدن خویشی. (منتهی الارب).
- از هم بریدن؛ از یکدیگر جدا کردن :
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی.
منوچهری.
- بریدن آب، آب بریدن؛ آب دریغ داشتن. (آنندراج). آب بستن :
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || از جریان بازداشتن. در مسیر دیگر انداختن :
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.مولوی.
- بریدن آواز؛ مقطع کردن آن: جَدف؛ بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب).
- بریدن امید از چیزی؛ قطع امید کردن از آن. مأیوس شدن. ناامید گشتن. شَحط. (از منتهی الارب) :
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.فردوسی.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.فردوسی.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.فردوسی.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که، از شمس، این شما باور کنید.مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.سعدی.
- بریدن پای از جائی؛ دیگر بار بدانجا نرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی؛ نیست کردن. محو کردن. برانداختن :
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک.
فردوسی.
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران.فردوسی.
- بریدن خوی، خو بریدن، از خوی بریدن؛ترک عادت کردن :
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.نظامی.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.نظامی.
- بریدن دل از چیزی؛ دل کندن. دل برداشتن از آن :
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.رودکی.
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.فردوسی.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.فردوسی.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
ناصرخسرو.
- بریدن رَحِم؛ مقابل پیوستن رَحِم. قطع رَحِم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن شیر طفل، از شیر (پستان) بریدن؛بازداشتن آن. (از آنندراج) :
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده.نظامی.
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- بریدن طمع، طمع بریدن از؛ آیس شدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن قدم، قدم بریدن از جایی؛ ترک رفتن بدانجا :
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.خاقانی.
- بریدن ماهیانهء کسی؛ قطع کردن آن. ندادن آن از این پس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی؛ ترک دوستی کردن با وی. محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن :
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.فردوسی.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.فردوسی.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.فردوسی.
- فرابریدن؛ منقطع کردن : یوسف متغیر گشت... و گفت توبه کردم. سلطان گفت بنشین، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص354).
- || بپایان رسیدن. منقطع شدن : از وی [ اموی ] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن خانه؛ نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج) :
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- راه بریدن؛ زدن کاروانیان. سرقت از مسافرین در راه. قطع طریق. دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت مرحوم دهخدا). راه زدن : از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن. فصل کردن آن. فیصل دادن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فَصل. (از منتهی الارب) : صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی). ابتات؛ بریدن کار و حکم. (تاج المصادر بیهقی).
- بریدن دعوایی؛ فصل آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| حکم دادن محکمه. (یادداشت مرحوم دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن. قطع کردن قیمت. طی کردن قیمت. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نرخ بریدن؛ تعیین نرخ کردن :
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.نظامی.
|| پیمودن. نوشتن. طی کردن. قطع کردن. نوردیدن. رفتن راهی را. گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء) : از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن. (حدودالعالم). همهء حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدود العالم). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.فردوسی.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی.فردوسی.
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.فرخی.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی.
منوچهری.
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی.منوچهری.
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.منوچهری.
به هجر دوست گر دریا بریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی.
(ویس و رامین).
گر تو ببرّی به جهد بادیهء جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل.
ناصرخسرو.
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل.ناصرخسرو.
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. (فارسنامهء ابن البلخی ص137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.خاقانی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.نظامی.
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم.نظامی.
ماه عرصهء آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی.مولوی.
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟مولوی.
در سایهء ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم.سعدی.
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
اجازه؛ بریدن مسافت. (از منتهی الارب). اجتیاب؛ بریدن بیابان. (تاج المصادر بیهقی). مسافت بریدن. اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق؛ بریدن مسافت زمین را برفتن. دَجل؛ بریدن زمین را برفتن. قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب).
- بریدن راه؛ طی کردن راه. قطع کردن راه. (از آنندراج). قطع مسافت. طی طریق. سپردن. بسپردن. پیمودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه.فردوسی.
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه.فردوسی.
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه.فردوسی.
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.فردوسی.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیر او اندر عظام.فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برّد روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن؟
ناصرخسرو.
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه در خور.
ناصرخسرو.
ره مکه همی خواهی بریدن
که با زادی و با مال و جهازی.ناصرخسرو.
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب.
مسعودسعد.
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.
سوزنی (از آنندراج).
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.نظامی.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه...نظامی.
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم.نظامی.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودند در بدایت.
عطار.
- منزل بریدن؛ قطع منزل کردن. طی کردن فاصلهء دو منزل که عادهً 4 فرسنگ است. بارانداز طی کردن. مرحله پیمودن :
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن؟نظامی.
|| حفر کردن. کندن :
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.فردوسی.
|| نقب زدن :
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.مولوی.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف). || ترک کردن. گذاشتن. (آنندراج) :
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعدهء تریاک تو تریاک بریدم.
ملاعشرتی (آنندراج).
|| بی اثر کردن. ضعیف کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلب و زایل کردن. (آنندراج) : ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیلهء زرین کجا برد صفرا؟خاقانی.
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بند آوردن، چنانکه خون را. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بریدن ورق بازی؛ بُر زدن آن. زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قطع شدن. (آنندراج). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره. منقطع شدن. انجذاذ :
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسائی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب؟ناصرخسرو.
- از هم بریدن؛ از هم گسستن. از هم گسیختن :
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.اسدی.
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد بر کوه زدی از هم ببریدی. (مجمل التواریخ و القصص).
|| جدا شدن. دور شدن. قطع شدن. گسستن.
- از هم بریدن؛ ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن؛ از همدیگر جدا شدن :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.نظامی.
تَسابّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن. تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن. (از منتهی الارب).
- با هم بریدن؛ از هم جدا شدن: تصارم؛ با هم بریدن. (از منتهی الارب).
- بریدن از کسی (چیزی)؛ دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یا علاقهء دیگر با کسی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطع علاقهء خویشاوندی کردن. (ناظم الاطباء). مهاجره. هجر. هجران. (المصادر زوزنی) :
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کمِ دین گرفت.فردوسی.
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.فردوسی.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.فردوسی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.فرخی.
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.فرخی.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش.
ناصرخسرو.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.ناصرخسرو.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم.ناصرخسرو.
چون ببری زآنچه طمع کرده ای
آن بری از خانه که آورده ای.نظامی.
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.نظامی.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.مولوی.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.
سعدی (گلستان).
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن.
ابن یمین.
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد و پی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق). اِختزاع؛ بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجره؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب).
- بریدن تب؛ قطع شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بریدن روشنایی؛ (اصطلاح نجوم) قطع النور. (التفهیم ص494).
- بریدن سودا؛ بر هم خوردن معامله. (از آنندراج) :
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| منفصل شدن. فصل پیدا کردن. فاصله افتادن. انفصال :
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
فرخی.
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.فرخی.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان.فرخی.
|| بند آمدن، چنانکه خون و اسهال. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کلچیدن. لور شدن. خائر شدن. دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض. جدا شدن آب شیر از مادهء پنیری آن. بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود. حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جدا و موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت مرحوم دهخدا). لخته لخته شدن. از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب).
- بریدن سرکه؛ به شراب بدل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| بریدن رنگی؛ مبدل شدن یا کم شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بریدن از خنده؛ منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بس کردن از سخن، خاصه سخن بد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ببر؛ قطع کن! بس کن! (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بِبُرّی!؛ نفرینی است چون «بمیری». (یادداشت مرحوم دهخدا): ببرّی، چقدر میتوانی حرف بزنی!
|| بریدن سخن؛ قطع کردن آن. دنبال نکردن سخن. خاموشی گزیدن : من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم.
سعدی.
|| در تداول، سخت مانده شدن از بس رفتن. سخت مانده شدن از بسیاریِ رفتن یا گفتن و امثال آن. از بس راه رفتن از حرکت بازماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن. مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن. || فرار کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: از بیرم سبز و از گل خمری.