بروی
[بَ / بُ] (اِ) ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود :
سوی حجرهء خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی.
همه دل پر از کین و پرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی.
فردوسی.
نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی.فردوسی.
سوی حجرهء خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی.
همه دل پر از کین و پرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی.
فردوسی.
نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی.فردوسی.