برو
[بَ / بُ] (اِ) ابرو، که به عربی حاجب است. (از برهان). ابرو. (اوبهی) (صحاح الفرس). مخفف ابرو :
بر من ای سنگدل دروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن.بارانی.
ببینی بروهای پیچان من
فدای تو بادا تن و جان من.فردوسی.
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.فردوسی.
سیاوش ز گفت گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.فردوسی.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد از کار اوی.فردوسی.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پُرتاب او.فردوسی.
بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو درو فکنده کمان.
بهرامی سرخسی.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو
هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود.
سنائی.
چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو
چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد.
سوزنی.
و رجوع به ابرو شود.
بر من ای سنگدل دروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن.بارانی.
ببینی بروهای پیچان من
فدای تو بادا تن و جان من.فردوسی.
ببخشود و دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.فردوسی.
سیاوش ز گفت گروی زره
برو پر ز چین کرد و رخ پرگره.فردوسی.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد از کار اوی.فردوسی.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پُرتاب او.فردوسی.
بغمزه تیر و مژه تیر و قد و قامت تیر
برو کمان و ببازو درو فکنده کمان.
بهرامی سرخسی.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
هرکه آن روی ببیند ز پی خدمت تو
هم بروی تو که پشتش چو بروی تو بود.
سنائی.
چو تیر مژگان پیوست بر کمان برو
چه پرنیان به بر تیر او چه زآهن سد.
سوزنی.
و رجوع به ابرو شود.