برگشتن
[بَ گَ تَ] (مص مرکب)برگردیدن. رجعت کردن. (ناظم الاطباء). مقابل رفتن. (فرهنگ فارسی معین). بازگشتن. واگشتن. مراجعت کردن. عودت کردن. عود کردن. بازآمدن. بازپس آمدن. (یادداشت مؤلف). رجوع. عودت. احریراف. ازدهاف. اصماء. اصطبان. انحیاز. انصبان. تَولّی. تَهلیل. طَواف. عَود. نَزَوان. نَکص. نُکوص :
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
حکیمان برفتند با او براه.فردوسی.
بدانگه که برگشت افراسیاب
ز پیکار رستم دلی پرشتاب.فردوسی.
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه.فردوسی.
کنون تا کرا بر دهد روزگار
که پیروز برگردد از کارزار.فردوسی.
برادرْش را گفت پس پهلوان
که برگرد ای گرد روشن روان.فردوسی.
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجرهء وامق نیکخواه.عنصری.
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین.
(ویس و رامین).
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد.ناصرخسرو.
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.نظامی.
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی.
سعدی.
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.حافظ.
کجا نومید آهم از در تأثیر برگردد
ندارد بر قفا رو گر سر این تیر برگردد.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
انجاء؛ برگشتن میغ. (تاج المصادر بیهقی). انکساد؛ برگشتن گوسپندان بسوی گوسپندان. تَهقّع؛ برگشتن از بیماری. فَیّ؛ برگشتن سایه از مغرب به مشرق. (از منتهی الارب).
- برگشتن سال؛ به پایان آمدن حرکت انتقالی زمین و حرکت انتقالی دیگر آغاز شدن. تحویل. (از یادداشت مرحوم دهخدا). حَول. (از دهار).
- برگشتن سر؛ دوار داشتن. چرخ خوردن سر. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- برگشتن شید؛ زوال. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیم شب.فردوسی.
- به گِردِ کار برگشتن؛ سنجیدن آن. اندیشیدن دربارهء آن :
چندان که به گِردِ کار برگشت
اقرارش ازین قرار بگذشت.نظامی.
|| عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب :
گاهِ رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
|| عقب کردن. روی در جهت دیگر کردن :
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
|| منصرف گشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عدول کردن. پشت کردن. صرف نظر کردن. رویگردان شدن. اعراض کردن. دست برداشتن. ترک کردن. رو برگرداندن. انصراف. تَیاجر. جَنّ. صُدود. قَذل. لَوص :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.لبیبی.
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ.فردوسی.
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی.فردوسی.
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.فردوسی.
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش.
اسدی.
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی.
ناصرخسرو.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی.نظامی.
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.نظامی.
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.نظامی.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچارهء بیگنه کشتن است.سعدی.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.ابن یمین.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن.حافظ.
تَدأدؤ، صَبْیَنَه؛ برگشتن از چیزی. جَیض، صَدف، صُدوف؛ برگشتن از چیزی و میل کردن. عَرس، عَرش، غَضر؛ برگشتن از کسی. کَف ء؛ برگشتن و پشت دادن قوم، و برگشتن از آهنگ خویش. (از منتهی الارب).
- از پیمان (میثاق) برگشتن؛ شکستن آن :
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.فردوسی.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش، آیین) برگشتن؛ مرتد شدن. (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رده. ارتداد. ارتداد آوردن. رده آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم. (قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع) برنمی گردم. (قصص الانبیاء ص105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی.
؟ (از جامع التمثیل).
ارتداد؛ برگشتن از مسلمانی و جز آن. (دهار). التحاد، لَحد؛ برگشتن از دین. (از منتهی الارب).
- بخت برگشتن؛ واژگون شدن آن. وارون شدن بخت. بدبخت شدن. شقاوت رو کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت.فردوسی.
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.فردوسی.
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.فردوسی.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.فردوسی.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت؛ ادبار آن. روی برتافتن آن :هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت. (تاریخ سیستان).
- برگشتن روز (روزگار)؛ ادبار آن. واژگون شدن بخت. روی آوردن بدبختی :
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.فردوسی.
بسی بی گنه زآنِ ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.فردوسی.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.فردوسی.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.فردوسی.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.فردوسی.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.فردوسی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.سعدی.
- برگشتن کار؛ بدبخت شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || پیچیدن. سخت شدن. آشفته و درهم شدن :
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.فردوسی.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان.فردوسی.
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.فردوسی.
|| روی برگرداندن. ترک اعتقاد کردن : چون نزدیک او [ بایزید ] رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).
|| موافقت نکردن :
ز تدبیر پیر کهن برمگرد.سعدی.
|| پیمان شکستن. از موافقت و اتحاد دست برداشتن : بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمهء تاریخ طبری). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416). || توجه نکردن :
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ.مولوی.
|| واژگون شدن. سرنگون گشتن. (فرهنگ فارسی معین). باژگونه شدن. منقلب شدن. معکوس شدن. منکوس شدن: برگشتن کاسه. (یادداشت مرحوم دهخدا). اِنقلاب. تقلب. تَکنیع. تنکّب. تَنکیب :
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.نظامی.
- به خاک برگشتن؛ کنایه از غلْط خوردن در خاک. غلطیدن بر خاک. درغلطیدن. زیر و رو شدن بر خاک :
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
|| تغییر یافتن. (فرهنگ فارسی معین). تغییر کردن. متغیر شدن. تحول پیدا کردن. بدل و عوض شدن. احاله :
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای.فردوسی.
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال.فردوسی.
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت.
محمدقلی سلیم (در هجو اکول، از آنندراج).
اهتفاع؛ برگشتن رنگ. (از منتهی الارب). مَسخ؛ برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی).
- برگشتن سرکه؛ شراب شدن آن (یادداشت مرحوم دهخدا).
- برگشتن گونهء روی؛ تغییر یافتن رنگ آن: التماء، الماع؛ برگشتن گونه. (از منتهی الارب).
- برگشتن نام بیمار؛ تبدیل یافتن نام بیمار تا شفا یابد، و این رسم ایران است. (آنندراج).
- زرد برگشتن خورشید؛ کنایه از نزدیک افول آن. به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن :
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاجورد.فردوسی.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.فردوسی.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.فردوسی.
|| بالا آمدن به حالت استفراغ :
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون بادهء ناگوار برگشت.
شانی تکلو (از آنندراج).
- برگشتن معده؛ ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج).
|| سیر کردن. در جهان رفتن.
- گِردِ جهان (سرتاسر جهان) برگشتن؛ سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف. گردش کردن در جهان :
چو ده سال برگشت گِردِ جهان
همه داد کرد آشکار و نهان.فردوسی.
بدو گفت برگرد گِردِ جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان.فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.فرخی.
|| برگشتن لب چیزی؛ به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کنارهء چیزی، چون فرش و لب آدمی و جز آن، یا مژگان و تیر و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انحراف :
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
تَعص؛ برگشتن پی پا. مَعص؛ برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب).
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
حکیمان برفتند با او براه.فردوسی.
بدانگه که برگشت افراسیاب
ز پیکار رستم دلی پرشتاب.فردوسی.
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه.فردوسی.
کنون تا کرا بر دهد روزگار
که پیروز برگردد از کارزار.فردوسی.
برادرْش را گفت پس پهلوان
که برگرد ای گرد روشن روان.فردوسی.
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجرهء وامق نیکخواه.عنصری.
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین.
(ویس و رامین).
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد.ناصرخسرو.
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.نظامی.
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی.
سعدی.
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.حافظ.
کجا نومید آهم از در تأثیر برگردد
ندارد بر قفا رو گر سر این تیر برگردد.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
انجاء؛ برگشتن میغ. (تاج المصادر بیهقی). انکساد؛ برگشتن گوسپندان بسوی گوسپندان. تَهقّع؛ برگشتن از بیماری. فَیّ؛ برگشتن سایه از مغرب به مشرق. (از منتهی الارب).
- برگشتن سال؛ به پایان آمدن حرکت انتقالی زمین و حرکت انتقالی دیگر آغاز شدن. تحویل. (از یادداشت مرحوم دهخدا). حَول. (از دهار).
- برگشتن سر؛ دوار داشتن. چرخ خوردن سر. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- برگشتن شید؛ زوال. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیم شب.فردوسی.
- به گِردِ کار برگشتن؛ سنجیدن آن. اندیشیدن دربارهء آن :
چندان که به گِردِ کار برگشت
اقرارش ازین قرار بگذشت.نظامی.
|| عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب :
گاهِ رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
|| عقب کردن. روی در جهت دیگر کردن :
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
|| منصرف گشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عدول کردن. پشت کردن. صرف نظر کردن. رویگردان شدن. اعراض کردن. دست برداشتن. ترک کردن. رو برگرداندن. انصراف. تَیاجر. جَنّ. صُدود. قَذل. لَوص :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.لبیبی.
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ.فردوسی.
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی.فردوسی.
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.فردوسی.
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش.
اسدی.
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی.
ناصرخسرو.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی.نظامی.
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.نظامی.
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.نظامی.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچارهء بیگنه کشتن است.سعدی.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.ابن یمین.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن.حافظ.
تَدأدؤ، صَبْیَنَه؛ برگشتن از چیزی. جَیض، صَدف، صُدوف؛ برگشتن از چیزی و میل کردن. عَرس، عَرش، غَضر؛ برگشتن از کسی. کَف ء؛ برگشتن و پشت دادن قوم، و برگشتن از آهنگ خویش. (از منتهی الارب).
- از پیمان (میثاق) برگشتن؛ شکستن آن :
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.فردوسی.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش، آیین) برگشتن؛ مرتد شدن. (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رده. ارتداد. ارتداد آوردن. رده آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم. (قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع) برنمی گردم. (قصص الانبیاء ص105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی.
؟ (از جامع التمثیل).
ارتداد؛ برگشتن از مسلمانی و جز آن. (دهار). التحاد، لَحد؛ برگشتن از دین. (از منتهی الارب).
- بخت برگشتن؛ واژگون شدن آن. وارون شدن بخت. بدبخت شدن. شقاوت رو کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت.فردوسی.
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.فردوسی.
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.فردوسی.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.فردوسی.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت؛ ادبار آن. روی برتافتن آن :هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت. (تاریخ سیستان).
- برگشتن روز (روزگار)؛ ادبار آن. واژگون شدن بخت. روی آوردن بدبختی :
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.فردوسی.
بسی بی گنه زآنِ ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.فردوسی.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.فردوسی.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.فردوسی.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.فردوسی.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.فردوسی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.سعدی.
- برگشتن کار؛ بدبخت شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || پیچیدن. سخت شدن. آشفته و درهم شدن :
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.فردوسی.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان.فردوسی.
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.فردوسی.
|| روی برگرداندن. ترک اعتقاد کردن : چون نزدیک او [ بایزید ] رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).
|| موافقت نکردن :
ز تدبیر پیر کهن برمگرد.سعدی.
|| پیمان شکستن. از موافقت و اتحاد دست برداشتن : بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمهء تاریخ طبری). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416). || توجه نکردن :
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ.مولوی.
|| واژگون شدن. سرنگون گشتن. (فرهنگ فارسی معین). باژگونه شدن. منقلب شدن. معکوس شدن. منکوس شدن: برگشتن کاسه. (یادداشت مرحوم دهخدا). اِنقلاب. تقلب. تَکنیع. تنکّب. تَنکیب :
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.نظامی.
- به خاک برگشتن؛ کنایه از غلْط خوردن در خاک. غلطیدن بر خاک. درغلطیدن. زیر و رو شدن بر خاک :
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
|| تغییر یافتن. (فرهنگ فارسی معین). تغییر کردن. متغیر شدن. تحول پیدا کردن. بدل و عوض شدن. احاله :
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای.فردوسی.
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال.فردوسی.
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت.
محمدقلی سلیم (در هجو اکول، از آنندراج).
اهتفاع؛ برگشتن رنگ. (از منتهی الارب). مَسخ؛ برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی).
- برگشتن سرکه؛ شراب شدن آن (یادداشت مرحوم دهخدا).
- برگشتن گونهء روی؛ تغییر یافتن رنگ آن: التماء، الماع؛ برگشتن گونه. (از منتهی الارب).
- برگشتن نام بیمار؛ تبدیل یافتن نام بیمار تا شفا یابد، و این رسم ایران است. (آنندراج).
- زرد برگشتن خورشید؛ کنایه از نزدیک افول آن. به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن :
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدید آمد آن چادر لاجورد.فردوسی.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.فردوسی.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.فردوسی.
|| بالا آمدن به حالت استفراغ :
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون بادهء ناگوار برگشت.
شانی تکلو (از آنندراج).
- برگشتن معده؛ ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج).
|| سیر کردن. در جهان رفتن.
- گِردِ جهان (سرتاسر جهان) برگشتن؛ سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف. گردش کردن در جهان :
چو ده سال برگشت گِردِ جهان
همه داد کرد آشکار و نهان.فردوسی.
بدو گفت برگرد گِردِ جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان.فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.فرخی.
|| برگشتن لب چیزی؛ به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کنارهء چیزی، چون فرش و لب آدمی و جز آن، یا مژگان و تیر و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انحراف :
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
تَعص؛ برگشتن پی پا. مَعص؛ برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب).