برف

معنی برف
[بَ] (اِ)(1) یکی از ریزشهای آسمانی و نیز نام پوششی که از آن بر زمین تشکیل می گردد و اگرچه در عرف این کلمه هم به آنچه می بارد و هم بر آنچه بر زمین نشسته است اطلاق می گردد اما ساختمان برف در این دو حالت متفاوت است. برفی که می بارد مرکب از یخ متبلور یا نیمه متبلور است ولی این بلورها پس از نشستن بر زمین ساختمان ظریف خود را از دست می دهند و به شکل دانه های نسبتاً مدوری درمی آیند و بدین جهت برف نشسته معمو عبارت از توده ای از دانه های ریز یخ می باشد. بلورهای برف در واقع بلورهای یخ می باشند که در دمائی پائین تر از نقطهء انجماد آب بسبب تراکم بخار آب بر ذرات ریز موجود در جوّ تشکیل می گردند. این تراکم بصورت انجماد مستقیم بخار آب است یعنی بخار آب بی آنکه مایع شود منجمد می گردد، نیز اینچنین است مه های یخ که در اقلیمهای شمالگانی دیده می شود و نیز ابرهای نوع سیروس در ارتفاعات زیاد مرکب از این بلورها هستند. اندازه های آنها 4/1 میلیمتر میباشد و صورت شش پهلو دارند که بطور کلی مشخِّص بلورهای یخ می باشند. وقتی که این ذرات خرد در هوای مرطوب معلق بمانند در نتیجهء تراکمهای متوالی بخار آب بر آن ها بلورهای برف تشکیل می گردد. بلورهای برف معمو مانند شیشه شفافند و قطر آنها از حدود 12 تا 2/1 میلیمتر تغییر میکند، با وجود کوچکی ابعاد اگر در هوای سرد بر پارچهء سیاهی قرار گیرند شکل و ساختمان آنها را می توان با چشم غیرمسلح مشاهده کرد. بلورهای برف زیباترین بلورهای قابل مشاهده در طبیعت هستند و از حیث تنوع در شکل بیشمار ولی جملگی شش پهلو هستند. (دایره المعارف فارسی).
آب منجمد که بصورت بلورهایی بشکل منشور مسدس القاعده متبلور می گردد و در فصل سرما از ابرها بر زمین می بارد و رنگ آن سفید است. یخ ریزه که زمستان از هوا بارد. یخ و آن به زمین سردسیر از ابر می بارد. (شرفنامهء منیری). جمد. فرق میان برف و یخ آنست که برف چون عبیر سفید و مثل غبار می بارد و یخ چون موم گداخته قطره قطره می چکد و انجماد می پذیرد و مثل سنگ سپید می گردد. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). جلید. ثلج. هلهل. خشف و خشیف. (از منتهی الارب). بخاری که از زمین متصاعد شده و بشکل ابر در هوا متراکم گشته و در زمستان در هوا بسته میشود و شبیه ریزه های پنبه بر زمین فرودمی آید. (قاموس کتاب مقدس). برف با لفظ باریدن و ریختن و گداختن و ماندن و دمیدن مستعمل است. (آنندراج) :
بهوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندرو همی پرواز.آغاجی.
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف(2)
چنار گشت دوتا(3) و زریر شد شنگرف.
کسایی.
بگفتند کاین برف و باد دمان
ز ما بود کآمد شما را زیان.فردوسی.
ویحک ای ابر بر گنهکاران
سنگک و برف باری و باران.عنصری.
برنشست روزهای سخت صعب سرد و برف نیک قوی و بشکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی).
کوه چون سرسپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند.خاقانی.
نانْشان چو برف لیک سخنْشان چو زمهریر
من زادهء خلیفه نباشم گدای نان.خاقانی.
هرگز کسی ندیده بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ای است زمین در دهان برف
از بس که سر به خانهء هر کس فروکند
سرد و گران بیمزه شد میهمان برف.
کمال اسماعیل.
چونکه هوا سرد شود یک دو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه.نظامی.
- برف افتادن؛ در تداول، برف باریدن :
ز بعد هفتاد یک برفی افتاد
بحق این پیر بقد این تیر.
- برف انبار؛ انباشته و متراکم و توده.
- برف انبار کردن؛ کنایه از بر روی هم انباشتن چیزی بدون ترتیب و نظم بی فایدتی فراهم کردن. در کارهایی بی رسیدگی مماطله کردن. (یادداشت مؤلف).
- || نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- برف انداختن؛ فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف.
- برف انداز؛ جایی برای ریختن برف در آن :چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمهء محاسن اصفهان).
- || پارو. (یادداشت مؤلف).
- || کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند «آی برف انداز!».
- برف انگیز (باد...)؛ باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند :
از بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز.نظامی.
- برف باریدن؛ فروریختن برف. آمدن برف.
- برف باریدن بر سر (پر زاغ)؛ کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن :
مرا برف بارید بر پرّ زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغ.سعدی.
- برف بازی؛ بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن.
- برف پهنه؛ ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی).
- برف پیری؛ کنایه از سپید شدن موی سر :
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.سعدی.
- برف دان؛ جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال.
- || حلقوم. (ناظم الاطباء).
- برف ریز؛ برف ریزنده :
بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار آسمان برف ریز.نظامی.
- برفِ ریز؛ برف ریزه. ریزه برف.
- برفساب؛ فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی).
- برف کردن؛ برف آمدن : قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همهء مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451).
- برفگیر؛ جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید.
- برفمرز؛ خطی بر دامنهء یک کوه با تپه که نمایندهء پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی).
- برف موی؛ سپیدی موی :
چو کوهی سفیدش سر از برف موی
روان آبش از برف پیری بروی.سعدی.
- برفناک؛ برفی. بابرف: روزی برفناک؛ روزی که برف بارد. روز برفی.
- برف نمای؛ نشان دهندهء برف :
نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
- مثل برف؛ پاک و سفید :
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.مولوی.
- مثل برف و خون؛ سپید و سرخ.
(1) - در اوستا vafra، پهلوی vafr، گیلکی varfو barf. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - به معنی سپید شدن موی نیز ایهام دارد.
(3) - ن ل: درونه گشت چنار.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.