برشمردن
[بَ شِ / شُ مَ / مُ دَ] (مص مرکب) شمردن. احصاء. یکی یکی شمردن. تعداد کردن. (فرهنگ لغات شاهنامه). عد. (یادداشت بخط مؤلف). شماره کردن چیزی برای تحویل دادن یا آگاهاندن کسی از شمار آن :
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجور او برشمرد.فردوسی.
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.فردوسی.
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.فردوسی.
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری.ناصرخسرو.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.مولوی.
|| حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن :
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.فردوسی.
بنزد سیاوش خرامید زود
بر او برشمرد آن کجا رفته بود.فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.فردوسی.
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
و در ایستاد و فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود.
|| برشمردن کسی را؛ دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) :
سوی خانهء آب شد آب برد [ زن پالیزبان ]
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای.فردوسی.
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی.
(ویس و رامین).
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به ذکر شود.
بفرمان او هدیه ها پیش برد
یکایک بگنجور او برشمرد.فردوسی.
برآنسان که رستم همی نام برد
ز خویشان نزدیک صد برشمرد.فردوسی.
همه جامه های تنش برشمرد
نگه کرد و یکسر برستم سپرد.فردوسی.
مر نعمت یزدان بی قرین را
یک یک بتن خویش برشماری.ناصرخسرو.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.مولوی.
|| حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن :
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.فردوسی.
بنزد سیاوش خرامید زود
بر او برشمرد آن کجا رفته بود.فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.فردوسی.
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
و در ایستاد و فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود.
|| برشمردن کسی را؛ دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) :
سوی خانهء آب شد آب برد [ زن پالیزبان ]
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای.فردوسی.
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی.
(ویس و رامین).
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به ذکر شود.