برز
[بُ] (حامص) نوخاستگی. (برهان). || جوانی و ثبات. (ناظم الاطباء). || (اِ) شکوه و عظمت. (برهان). رفعت. قدر و شکوه و مرتبه. (غیاث اللغات). بزرگی. عظمت. شکوه و زیبائی شکل. (ناظم الاطباء) :
جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان گیتی همی بگذرد.فردوسی.
- فر و برز؛ شکوه و جلال :
پرستنده با فر و برز کیان
به زنار کی شاه بسته میان.فردوسی.
ترا فر و برز است و فرزانگی
نژاد و دل و بخت و مردانگی.فردوسی.
فرو کوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز(1).
عنصری.
فریبرز نامی که از فر و برز.نظامی.
|| بلندی قامت انسان و تنهء درخت. (غیاث اللغات). بلندی و بالا. (لغت نامهء اسدی). بلندی بالای مردم و چاروا. (برهان). بلندی باشد در مردم و چهارپای. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). مطلق بلندی. (برهان). قد و قامت. (ناظم الاطباء) :
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه.فردوسی.
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
شد از آفریدون دلش پرنهیب.فردوسی.
بر آن برز و بالا و آن فر اوی
بسی بودنی دید و بس گفتگوی.فردوسی.
جهاندار گفتا چنین است راست
بدین برز و بالا و چهرش گواست.اسدی.
چرا کشت بهمن فرامرز را
بخون غرقه کرد آن بر و برز را.نظامی.
- بالا و برز؛ برز و بالا. قد و قامت :
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالا و برز آورید.فردوسی.
- برز وبالا؛ قد و قامت :
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست.ابوشکور.
- برز و یال؛ بالا و گردن :
بزور تن و چهره و برز و یال
شد این امرت از سروران بی همال.
اسدی (گرشاسب نامه).
- فری برز؛ بمعنی خوش پیکر و بالا و قامت. (انجمن آرا).
|| (ص) بلند. رفیع :
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز.ابوشکور.
ببالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز.
(حاشیهء فرهنگ اسدی).
در بیت ذیل از فردوسی هم بلند (صفت بالا) معنی میدهد و هم بلندی :
همی ریختند اندر آورد گرز
چو سنگ اندر آید ز بالای برز.فردوسی.
- برزتر؛ بلندتر :
نه کوهست ازین برزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز آنجای کان.
اسدی (گرشاسب نامه).
- برز کوه؛ کوه بلند.
- || (اِخ) نامی است البرز را. رجوع به البرز شود.
- کوه برز؛ کوه بلند :
که گویند آدم چو فرمان بهشت
بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت.اسدی.
|| بلندی قله؛ قله. (یادداشت مؤلف).
- برزِ کوه؛ بلندی کوه. قله و ستیغ کوه :
ببودند یک هفته بر برز کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه.فردوسی.
|| بلند. دراز. بدرازا :
یکی تیغ پولاد و گرز گران
همان درع و کوپال برز گران.
(گرشاسب نامه).
|| با عظمت و لیاقت. بزرگ. (یادداشت مؤلف).
- بازوی برز؛ بازوی قوی و با عظمت. باقدرت و نیرومند :
گوان پهلوانی بود زورمند
به بازوی برز و ببالا بلند.فردوسی.
دگر آفرین بر فریدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز.فردوسی.
|| (اِ) تنهء درخت. || مالهء بنایان. (برهان). (ناظم الاطباء). || درست و کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به بَرْز شود.
(1) - اسدی این بیت را شاهد و معنی بلندی و بالا قرار داده است اما با معنی شکوه و فر و جلال مناسبت بیشتری دارد.
جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان گیتی همی بگذرد.فردوسی.
- فر و برز؛ شکوه و جلال :
پرستنده با فر و برز کیان
به زنار کی شاه بسته میان.فردوسی.
ترا فر و برز است و فرزانگی
نژاد و دل و بخت و مردانگی.فردوسی.
فرو کوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز(1).
عنصری.
فریبرز نامی که از فر و برز.نظامی.
|| بلندی قامت انسان و تنهء درخت. (غیاث اللغات). بلندی و بالا. (لغت نامهء اسدی). بلندی بالای مردم و چاروا. (برهان). بلندی باشد در مردم و چهارپای. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). مطلق بلندی. (برهان). قد و قامت. (ناظم الاطباء) :
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه.فردوسی.
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
شد از آفریدون دلش پرنهیب.فردوسی.
بر آن برز و بالا و آن فر اوی
بسی بودنی دید و بس گفتگوی.فردوسی.
جهاندار گفتا چنین است راست
بدین برز و بالا و چهرش گواست.اسدی.
چرا کشت بهمن فرامرز را
بخون غرقه کرد آن بر و برز را.نظامی.
- بالا و برز؛ برز و بالا. قد و قامت :
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالا و برز آورید.فردوسی.
- برز وبالا؛ قد و قامت :
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالا ندارد رواست.ابوشکور.
- برز و یال؛ بالا و گردن :
بزور تن و چهره و برز و یال
شد این امرت از سروران بی همال.
اسدی (گرشاسب نامه).
- فری برز؛ بمعنی خوش پیکر و بالا و قامت. (انجمن آرا).
|| (ص) بلند. رفیع :
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز.ابوشکور.
ببالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز.
(حاشیهء فرهنگ اسدی).
در بیت ذیل از فردوسی هم بلند (صفت بالا) معنی میدهد و هم بلندی :
همی ریختند اندر آورد گرز
چو سنگ اندر آید ز بالای برز.فردوسی.
- برزتر؛ بلندتر :
نه کوهست ازین برزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز آنجای کان.
اسدی (گرشاسب نامه).
- برز کوه؛ کوه بلند.
- || (اِخ) نامی است البرز را. رجوع به البرز شود.
- کوه برز؛ کوه بلند :
که گویند آدم چو فرمان بهشت
بر آن کوه برز اوفتاد از بهشت.اسدی.
|| بلندی قله؛ قله. (یادداشت مؤلف).
- برزِ کوه؛ بلندی کوه. قله و ستیغ کوه :
ببودند یک هفته بر برز کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه.فردوسی.
|| بلند. دراز. بدرازا :
یکی تیغ پولاد و گرز گران
همان درع و کوپال برز گران.
(گرشاسب نامه).
|| با عظمت و لیاقت. بزرگ. (یادداشت مؤلف).
- بازوی برز؛ بازوی قوی و با عظمت. باقدرت و نیرومند :
گوان پهلوانی بود زورمند
به بازوی برز و ببالا بلند.فردوسی.
دگر آفرین بر فریدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز.فردوسی.
|| (اِ) تنهء درخت. || مالهء بنایان. (برهان). (ناظم الاطباء). || درست و کامل. (ناظم الاطباء). رجوع به بَرْز شود.
(1) - اسدی این بیت را شاهد و معنی بلندی و بالا قرار داده است اما با معنی شکوه و فر و جلال مناسبت بیشتری دارد.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول