بدگهر
[بَ گُ هَ] (ص مرکب) مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) :
بدو گفت: این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایهء بدگهر.فردوسی.
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر.فردوسی.
|| ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش :
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.نظامی.
هیچ صیقل نکو نیارد(1) کرد
آهنی را که بدگهر باشد.سعدی (گلستان).
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.حافظ.
(1) - ن ل: نداند.
بدو گفت: این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایهء بدگهر.فردوسی.
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر.فردوسی.
|| ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش :
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.نظامی.
هیچ صیقل نکو نیارد(1) کرد
آهنی را که بدگهر باشد.سعدی (گلستان).
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.حافظ.
(1) - ن ل: نداند.