بدزبان
[بَ زَ] (ص مرکب) دشنام دهنده و ناسزاگوینده. (ناظم الاطباء). بدگو. زبان دراز. (آنندراج). آنکه دشنام بسیار گوید. هرزه گوی. دشنام گوی. بددهن. هجاگوی. گنده زبان. پلیدزبان. بدسخن. شتام. ذَرِع. بذی. بذیه. بذی اللسان. بذیه اللسان. ذرب. ذربه. ضیضب. ضیاضب. حنظیان. سباب. (یادداشت مؤلف) :
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش بدزبان.فردوسی.
|| مفتری و عیب گو. (آنندراج). عیب گو و غیبت کننده. (ناظم الاطباء). آنکه بسیار غیبت کند. (یادداشت مؤلف). || آنکه خوب سخن نتواند گفت. اعجم. (دستور از یادداشت مؤلف).
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش بدزبان.فردوسی.
|| مفتری و عیب گو. (آنندراج). عیب گو و غیبت کننده. (ناظم الاطباء). آنکه بسیار غیبت کند. (یادداشت مؤلف). || آنکه خوب سخن نتواند گفت. اعجم. (دستور از یادداشت مؤلف).