بدحال
[بَ] (ص مرکب) بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دَقَع. وَدْب. مُسْتَوبِد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سَیَّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) :
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.مولوی.
یکی گربه در خانهء زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
من شکستهء بدحال زندگی یابم
در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
- بدحال شدن؛ بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب).
- بدحال گردیدن؛ بدحال شدن: کسفت حاله؛ بدحال گردید. (منتهی الارب).
- بدحال گشتن؛ بدحال شدن : بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص143). || بدسرانجام. || بدسرشت. || بدمزاج و تندخوی. (ناظم الاطباء).
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.مولوی.
یکی گربه در خانهء زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
من شکستهء بدحال زندگی یابم
در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
- بدحال شدن؛ بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب).
- بدحال گردیدن؛ بدحال شدن: کسفت حاله؛ بدحال گردید. (منتهی الارب).
- بدحال گشتن؛ بدحال شدن : بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص143). || بدسرانجام. || بدسرشت. || بدمزاج و تندخوی. (ناظم الاطباء).