بخور
[بَ](1) (ع اِ) آنچه بدان بوی دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. (ناظم الاطباء). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). آنچه از آن بو دهند. خوشبویی که از سوختن بعض ادویه حاصل شود مانند عود و لوبان و غیره. عطریات سوختنی. (از غیاث اللغات). هرچه بدان بوی کنند. (مهذب الاسماء). بوی افروخته. (زمخشری). چوب عود و مشک و عنبر و میعه و مصطکی و کندر و جز آن که بر روی آتش ریزند تا بوی خوش پراکنده گردد. (ناظم الاطباء). واحد بخورات است و آن ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش ریزند معطر کردن هوا را. (یادداشت مؤلف). ج، ابخره، بخورات. (از اقرب الموارد). بخور ترکیبی است که از کندر و صمغ و سایر عطریات می سازند و کیفیت ساختنش مسطور است. و استعمال نمودن آن جز در بیت الله در جای دیگر جایز نبود و فقط کاهنان می بایست آنرا بر مذبح طلایی بسوزانند... و برای سایر خدایان نیز بخور می سوزانیدند. (قاموس کتاب مقدس) :
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.فرخی.
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من.منوچهری.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.منوچهری.
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.ناصرخسرو.
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور، چند بیضه ای. (تاریخ بخارا).
بخور از بر عنبر آمد بمجلس
عقول از بر انفس آمد بمبدا.خاقانی.
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه.خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.خاقانی.
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش.نظامی.
گوسفندان خرد بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب.
نظامی (هفت پیکر ص113).
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی (هفت پیکر ص183).
بهنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر.نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای.
سعدی.
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.حافظ.
خوشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم.
نظام قاری (دیوان 99).
- بخور انداختن؛ بخور بر آتش نهادن تا بوی خوش دهد :
نمای جلوه و بر تربتم عبیر افشان
گشای دامن و بر آتشم بخور انداز.
باقر کاشی (از آنندراج).
در کنشت رسید وقت انداختن بخور و کندر بر آتش. در اندرون هیکل خدا اندررفت و در وقت بخور انداختن، همه خلق نماز می کرده اند. (ترجمهء دیاتسارون ص8 از مؤلف).
- بخورانگیز؛ بخورانگیزنده. بوجودآورندهء بوهای خوش :
بخورانگیز شد عود قماری
هوا می کرد خود کافورباری.نظامی.
- بخور دادن؛ بر مایعی جوشان یا سخت گرم عرضه داشتن عضوی را و گاه بمعنی دود دادن نیز بکار برند یعنی عرضه کردن عضو بر دود چیزی خشک برآتش افکنده. بخور کردن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). - || مجازاً معطر کردن :
پری به کلبهء ما می کند گذار امشب
گشای طره که این کلبه را بخور دهد.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
- بخور زیر دامن؛ در ایران رسم است(2) که زنان رعنا به بخور عود و عنبر دامن پهن کرده جامه ها را بدان معطر سازند و آنرا عود زیر دامن نیز گویند. (آنندراج) :
شمیم عطر آن فردوس مسکن
فلک را شد بخور زیر دامن.
تأثیر (از آنندراج).
- بخور ساختن؛ رایحهء خوش بو بوجود آوردن :
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم.
خاقانی.
- بخور سوختن؛ عود و کندر و امثال آن بر آتش نهادن رایحهء خوش را :
در کف من نه نبیذ، پیشتر از آفتاب
نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب.
منوچهری.
و به یک دست مجمره ای دارد و بخور می سوزد و آفتاب می پرستد. (فارسنامهء ابن البلخی ص127).
شمع افروخته و ریخته هر جانب گل
مجلسی ساخته و سوخته هر سوی بخور.
مولانامظهر (از آنندراج).
- بخور کردن؛ بخور دادن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). اقتار. قتر. (از منتهی الارب). بخور ساختن :
گه چو بیحوصلگان آه ز بیداد کنم
این بخور از پی تسخیر پریزاد کنم.
میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج).
- بخورناک؛ آلوده به بخور. بخورآلوده: اکتباء؛ بخورناک شدن جامه. (منتهی الارب). و رجوع به بخور و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| (اصطلاح پزشکی) آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند(3). (از فرهنگ فارسی معین). || ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش بیماری را. (یادداشت مؤلف): بخور، دارویی باشد که بسوزند تا بوی آن یا دود آن بخداوند علت رسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || عسل لبن را گویند و آن صمغ درخت روم است و بعربی میعهء سایله خوانند و بخور آن بذاته خوشبوی باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)(4). میعهء سایله. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعهء سایله شود. || مجازاً مجمر. (از آنندراج) :
مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان.
حافظ (از آنندراج).
|| رنگ دودی سیر. رنگی میان سیاه و کبود. رنگی روشنتر از سرمه ای. (یادداشت مؤلف).
(1) - در فارسی ضبط آن بُخور است. رجوع به برهان شود.
(2) - رسم بود.
.فرانسوی
(3) - Fumigation (4) - ضبط آن بُخور است.
بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن.فرخی.
بوی خوش تو باد همه ساله بخورم
رنگ رخ تو بادا بر پیرهن من.منوچهری.
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری.منوچهری.
حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.ناصرخسرو.
غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور، چند بیضه ای. (تاریخ بخارا).
بخور از بر عنبر آمد بمجلس
عقول از بر انفس آمد بمبدا.خاقانی.
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه.خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.خاقانی.
آه بخور از نفس روزنش
شرح ده یوسف و پیراهنش.نظامی.
گوسفندان خرد بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب.
نظامی (هفت پیکر ص113).
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی (هفت پیکر ص183).
بهنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر.نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای.
سعدی.
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم.حافظ.
خوشبوی جیب اطلس چرخ از بخور ماست
در زیر ذیل خویش چو مجمر گرفته ایم.
نظام قاری (دیوان 99).
- بخور انداختن؛ بخور بر آتش نهادن تا بوی خوش دهد :
نمای جلوه و بر تربتم عبیر افشان
گشای دامن و بر آتشم بخور انداز.
باقر کاشی (از آنندراج).
در کنشت رسید وقت انداختن بخور و کندر بر آتش. در اندرون هیکل خدا اندررفت و در وقت بخور انداختن، همه خلق نماز می کرده اند. (ترجمهء دیاتسارون ص8 از مؤلف).
- بخورانگیز؛ بخورانگیزنده. بوجودآورندهء بوهای خوش :
بخورانگیز شد عود قماری
هوا می کرد خود کافورباری.نظامی.
- بخور دادن؛ بر مایعی جوشان یا سخت گرم عرضه داشتن عضوی را و گاه بمعنی دود دادن نیز بکار برند یعنی عرضه کردن عضو بر دود چیزی خشک برآتش افکنده. بخور کردن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). - || مجازاً معطر کردن :
پری به کلبهء ما می کند گذار امشب
گشای طره که این کلبه را بخور دهد.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
- بخور زیر دامن؛ در ایران رسم است(2) که زنان رعنا به بخور عود و عنبر دامن پهن کرده جامه ها را بدان معطر سازند و آنرا عود زیر دامن نیز گویند. (آنندراج) :
شمیم عطر آن فردوس مسکن
فلک را شد بخور زیر دامن.
تأثیر (از آنندراج).
- بخور ساختن؛ رایحهء خوش بو بوجود آوردن :
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم.
خاقانی.
- بخور سوختن؛ عود و کندر و امثال آن بر آتش نهادن رایحهء خوش را :
در کف من نه نبیذ، پیشتر از آفتاب
نیز چه سوزم بخور، نیز چه بویم گلاب.
منوچهری.
و به یک دست مجمره ای دارد و بخور می سوزد و آفتاب می پرستد. (فارسنامهء ابن البلخی ص127).
شمع افروخته و ریخته هر جانب گل
مجلسی ساخته و سوخته هر سوی بخور.
مولانامظهر (از آنندراج).
- بخور کردن؛ بخور دادن. تبخر. تبخیر. (یادداشت مؤلف). اقتار. قتر. (از منتهی الارب). بخور ساختن :
گه چو بیحوصلگان آه ز بیداد کنم
این بخور از پی تسخیر پریزاد کنم.
میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج).
- بخورناک؛ آلوده به بخور. بخورآلوده: اکتباء؛ بخورناک شدن جامه. (منتهی الارب). و رجوع به بخور و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| (اصطلاح پزشکی) آب گرم یا داروی جوشانده که مریض آنرا استنشاق کند(3). (از فرهنگ فارسی معین). || ادویه ای است که تبخیر کنند در آب جوشان یا بر آتش بیماری را. (یادداشت مؤلف): بخور، دارویی باشد که بسوزند تا بوی آن یا دود آن بخداوند علت رسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || عسل لبن را گویند و آن صمغ درخت روم است و بعربی میعهء سایله خوانند و بخور آن بذاته خوشبوی باشد. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)(4). میعهء سایله. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به میعهء سایله شود. || مجازاً مجمر. (از آنندراج) :
مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان.
حافظ (از آنندراج).
|| رنگ دودی سیر. رنگی میان سیاه و کبود. رنگی روشنتر از سرمه ای. (یادداشت مؤلف).
(1) - در فارسی ضبط آن بُخور است. رجوع به برهان شود.
(2) - رسم بود.
.فرانسوی
(3) - Fumigation (4) - ضبط آن بُخور است.